یافتن پست: #چشمانت

♡✓
♡✓
آرزو مي‌كنم آرزوهايت در يك قدمى تو ايستاده باشد تا با يك پلك بر هم زدنى در آغوششان بگيرى ..
آرزو مي‌كنم عشق در بهترين زمانِ ممكن به سراغت بيايد و زيباترين خوشى‌هاى دنيا را زندگى كنى ..
آرزو ميكنم هيچ وقت درمانده و مستاصل خيابان هاى شهر را قدم نزنى و مردمک چشمانت از شادى برق بزند نه از اشک و غم ..



√ محسن قـوامــی
√ محسن قـوامــی
پیش از چشمانت
عاقل‌ترین مرد دهکده بودم
فرزانه ترین فیلسوف کوچه
و دقیق ترین محاسبه‌ی زندگی

حالا بعد از آن
وِل ترین شعر خیابانم.



🎶


Elham
Elham 👩‍👧‍👦
یاد کی افتادین؟:پاره

❤
چشمانت آخرین چیزی است
که از میراث عشق به جا مانده ‌است!
آخرین چیزی است که از نامه‌های عاشقانه باقی است
و دستانت . .
آخرین ِ دفتر‌های حریری است
بر روی‌شان ...

ali
ali
دلم هوایی میخواهد  ، از بوی پیراهنت
رنگ و رویش باشد  همچو رنگ  دامنت

میخوام بنوازم به شوق دیدار چشمانت
ترسم کم آرد ترانه ام پیش روی نگاهت

زیبایی درون توست ،  بقیه بهانه هست
تو گر نباشی دلم ،  گدای عاشقانه هست

دلم عشق میخواد، آنجا که نام تو هست
تو باشی جهنم ،بهشت و خانه من هست

در هوای عشق تو  همچو شمعی سوزانم
که میسوزم درباد عشق از پروانه پنهانم

با این همه روشنایی بی تو چه خاموشم
تنها دلیل زندگیمی ، بی تو سرده آغوشم

بیا که از عشقت، شراب عشق می نوشم
بخدا که دنیای با تو رو نمیشه فراموشم

ali
ali
باز هم شب شد
و باز هم خودم را به هر راهی میزنم
ختم میشود به تو
مشخصا به چشمانت...




‌‌‌

ali
ali
قلبم از طوفانِ چشمانت بہ زیبایے شِڪست
مرگ دل را ناز چشمان تو امضا مے ڪند

ے

مهاجر
مهاجر
صباح الخیر لاعیونک🫠

خانوم اِچ
خانوم اِچ
چشمانت هایپرسونیک فتاح بود
منم اسرائیل بی دفاع
🫠

مهاجر
مهاجر
چند روزی می شود ، مثل خزر توفانی ام
من فدای چشمهاتم ، دلبر گیلانی ام

سبز جنگل های گیلان ، سبز چشمان شماست
حافظ چشم توام ، مامور جنگلبانی ام

صد قصیده شرح چشمانت کنم بی فایده است
شاعر قرن ششم هستم ، خود خاقانی ام

ارمغانت شاخه ای زیتون منجیل است و من
امپراطور کبیر دوره ی ، یونانی ام

بی تو خورشیدی ندارد ، آسمان لحظه هام
من هوای رشت هستم ، دایما بارانی ام

نوجوانم کرده چشمت ، این خود نوستالوژی است
سخت بیتاب تب عشقی ، دبیرستانی ام

بی قرارم بی قرارم بی قرارم بی قرار
من تپش های تنی ، با روح سرگردانی ام

کور خواهم کرد چشمی ، را که دنبالت کند
با غرور و غیرتی ، در خون کردستانی ام

جشن می گیرم اگر، در خانه ام مهمان شوی
با خودت خورشید من شو ، در شب مهمانی ام

fatme
fatme
و چشمانت مرا برای زندگی به وجد می آورد

هیوا
هیوا
دلم می‌خواهد از من به نیکی یاد کنی. حالا که عزیزترین و تنها رفیقت نیستم، حالا که آدم‌های دیگری در مسیر جهان تو رفت و آمد دارند؛ کاش آنقدر از خودم در ذهنت خاطرات خوبی ساخته‌ باشم که هرکجا که حرف از من شد، یاد من که افتادی، ذهنت بی اختیار حوالیِ من بایستد و با تصور حضور من، احساس آرامش کنی، ناخودآگاه چشمانت را ببندی، به خاطرات خوبی که از من داری فکر کنی و لبخند بزنی... کاش از معاشرت و رفاقتی که با من داشتی، به عنوان تجربه‌ای شیرین و لذت‌بخش یاد کنی. کاش با لبخند و اشتیاقی عمیق در ذهن و خاطرت تداعی شوم و کسی باشم که با فکر کردن به او، انگیزه‌ و دلایل بیشتری برای زیستن داری... من نمی‌خواهم همیشه به من فکر کنی، اما می‌خواهم همان کسی باشم که در قشر سبز و ماندگار ذهنت جای گرفته و یادش که می‌افتی، با تصور حرف‌ها و نگاه‌ها و لبخندهای او آرام می‌گیری...

شامی
شامی
عزیزای دلم مرسی بابت تبریکای قشنگتون :x خوشحالم که بین همه، شما شدین عشقای من و دارمتون:-*:دسدراز :x دوستای گلم مرسی ازتون:فوریو:x
@shahin 
@Jonz_00 
@i3ahar_sanjab 
@Baran
@elham 
@donyaa 
@Z110 
@aliaga
@alone00
@Beh_Naz
@Nimaqashqayi
@hadi
@fatme
@Samanh
@mohsen1360
@ESRAR1
@KohneSavar
@EDRIS
@Hana_gh




یاس
یاس
یمن

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

‌مادر نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست...
فرشته ی فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:
ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزو های ترا براورده سازد، بگو از خدا چه می خواهـی؟
مادر رو به فرشته کرد و گفت:
از خدا می خواهم تا پسرم را شِفا دهد.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
مادر پاسخ داد: نه!

فرشته گفت:‌اینک پسرت شِفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی...
مادر لبخند زد و گفت تو درک نمی کنی!

سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت...

پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمی تواند با تو یکجا زندگی کند. می خواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی.
مادر رو به پسرش کرد و گفت: نه پسرم من می روم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی می کنم و راحت خواهم بود...
مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ی نشست و مشغول گریستن شد.

فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:......

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو