یافتن پست: #چشمانت

سکوت شب
سکوت شب
انگار هزار بچه کبوتر منتظر در پسه چشمانت دلواپسی مرا می نگریستند …!!!

حضرت@دوست
حضرت@دوست
إنَّنی أُحِبُّکِ...

وَ لا أُریدُ أن أربطَکِ بِالماءِ.. أوِ الرّیحِ....و نمی‌خواهم تو را به آب یا باد

أو بِالتّاریخِ المیلادیِّ أو الهِجریِّ.... به تاریخ‌ هجری یا میلادی

وَ لا بِحَرَکاتِ المَدِّ وَ الجَزرِ...و به جزر و مد دریا

أو ساعاتِ الخُسوفِ وَ الکُسوفِ... یا به ساعت های ماه گرفتگی و خورشید گرفتگی ربط دهم

لا یَهِمُّنی ما تَقولُه المَراصِدُ...مهم نیست ستاره شناسان و

وَ خطوطُ فَناجینِ القَهوةِ..خطوط فنجان های‌ قهوه ، چه می‌گویند


فَعیناکِ وَحدَهما هُما النبوءةُ.... دو چشمانت ، تنها پیشگویی عالمند

وَ هُما المَسؤولتانِ عَن فَرَحِ هذا العالَمِ..
آن‌ها مسؤول شادمانی این جهانند


حضرت@دوست
حضرت@دوست
در انتظار............!

ای همسفرو همصدای من
امروزجای خالی تورا با سکوتم پر می کنم
ولی دیگر طاقت ندارم

نمی توانم تو را در خاطره ها نقاشی کنم
اما می دانم که تو می آیی
زود تر از دیر
آمدنت نزدیک است

ومن جای خالی تورا می خواهم با قاصدک ها تقسیم کنم
با چشمانت گرمی ده
تا آن زمان که می آیی
در انتظارت هستم


حضرت@دوست
حضرت@دوست
*گفت *
* مرا با چشمانت عاشق نشو/
چه بسا از من زیباتر بیابی/
مرا با قلبت عاشق شو/
که قلب ها هرگز مشابه هم نیستند/

wolf
wolf
وقتی زمین ناز تو را در آسمان‌ها می‌کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک‌هایم می‌چشید ...
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی‌دانم از این دیوانگی و عاقلی ...
یک آن شد این عاشق‌شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن‌دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود ...
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی‌تر شد و عالم به آدم سجده کرد ...
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گِلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی ...

سکوت شب
سکوت شب
برفراز کوهی بلند اندیشه هایم را فریاد زدم
از آرزوهام گفتم؛از بلند پروازی هایم
از دغدغه هایم . از نگرانی ها و آشفتگی هایم
گفتم و گفتم همه را گفتم
حتی از آن دخترک که در آن شب سرد زمستانی در گوشه ای کز کرده بود هم گفتم
هیچ نمی گفت حتی پلک هم نمیزد گویی در افکارش میخکوب شده بود...
از آن پسرکی هم که در پارک کنار کوچه بی توجه به تاریکی قدم میزد گفتم
هیچ نمیدید گویی در بعدی دیگر به سر میبرد...
آنقدر گفتم تا خسته شدم از "گفتن"
اما انگار هنوز تهی نشده بودم
آری چیزی در منتها ترین کوچه قلبم سنگینی میکرد
از همان ها که نمی شود به کسی "گفت" حتی به آسمان
خاموش شدم
بی حرکت ایستادم
زانوانم خم شد
چشم در چشم ماه شدم
هیچ یک پلک نمیزدیم
اما او هم نتوانست از چشمانم آشوب درونم را بیابد
آری بعضی چیزهارا حتی با چشمانت هم نمیتوانی بیان کنی چه برسد به "گفتنشان"



Sare
Sare
دردم را از مردم پنهان می کنم…
من تنها برای پنهان کردنش لبخند می زنم…
لبخندی که دیگر بیشتر از چند لحظه بر لبانم باقی نمی ماند…
تو نمی دانی چقدر سخت است که لبخند بزنی وقتی چشمانت پر از اشکند…

.

.

.

Sare
Sare
بعضی وقت ها چیزی می نویسی از دلت برای یک نفر ! اما دلت می گیرد ، چشمانت پر از اشک می شود ، قلبت خالی می شود ، وقتی یادت می آید ، همه آن را می خوانند و می پسندند ، جز همان یک نفر …!

.

.

.

wolf
wolf
جفاکردم به چشمانت ، ببخشا یار شیرینم،
اگرچه می روم بادرد و میدانی که غمگینم،

دلت را بد شکستم من سزایم آتش دوریست
حلالم کن دم رفتن که شاید روی خوش بینم

از اینجا می روم اما دلم پیش تو جا مانده،
دل از تو بر نخواهم داشت،ای دلدار دیرینم،

نپرس از من کجا رفتم، ندانی بهترست اخر
خجالت میکشم از تو و از حرفهای سنگینم،

به آتش میکشم دل را،اگرجزتو کسی خواهد
چه سوزی دارد این قصه، تورا دیگرنمی بینم

نباید لحظه رفتن، به چشمانم شوی خیره
ندارم من توانی که غم از چشمان تو چینم

الهی بعد من دیگر، نبینی بی وفایی را...
خدا باشد نگهدارت ، ببخشا یار شیرینم



wolf
wolf
و چشمانت راز آتش است،
و عشقت پیروزی آدمی ست،

و آغوشت...

اندك جائی برای زیستن
اندك جائی برای مردن...



حضرت@دوست
حضرت@دوست


تماشا می کنی و من دلم از دور می لرزد
سرم بر دار می رقصد ، لبم مخمور می لرزد

دوچشمت انقلاب هستی افکن دارد اینگونه _
خمارت ، دست و پای حضرت انگور می لرزد

هوای تاختن بر شهر دارد قوم تاتارت
اگر بی زلزله از ترس ، نیشابور می لرزد

مکش لشکر ! مزن نارو ! به جمع ِ سربدارانم
دلم از تفرقه اندازی ات بدجور می لرزد

هوای عاشقی دارد به سر مهتاب این برکه
که نورانورِ چشمانِ تو، دورادور می لرزد

بیا و فارغم کن از تب ِ افتاده بر جانم
که دست و پام از این وصله ی ناجور می لرزد

بزن زخمه به تنبور و بخوان تصنیف آخر را ...
که با ماهور چشمانت ، تنم درگور می لرزد


LOEY♡
LOEY♡
چشمانت را ببند
و فکر کن !
به‌ دونده ای که با مشکلی در پایش و با اینکه می داند هیچ شانسی برای برنده شدن ندارد در مسابقه دو شرکت می کند چون قول قهرمانی به فرزندش داده !
یا تصور کن ...
ماهیگیری را
که با اینکه می داند دریا طوفانی ست و صیدی نصیبش نمی شود اما باز برای روزی آن روزش دل به دریا زده...
خواستم بگویم
حسی دارم شبیه آنها ...
می دانم که هرگز سهم من نمیشوی
اما باز برایت میجنگم...
باز دوستت دارم !!



حضرت@دوست
حضرت@دوست
بوی یاس

شمع رویت نازنین کعبه پروانه هاست
رنگ لبهایت گلم هم رنگ آن ناردانه هاست

تا پرستوهای چشمانت ندارند لانه ای
لانه ی قلبم برایش گرمترین کاشانه هاست

کلبه ام پر گشته است از عطر خوشبوی تنت
عطر روح انگیز تو چون بوی یاس خانه هاست

زلف زنجیر گون خود باز کن دمی زین پای دل
ای پری زنجیر زلفت بر دل دیوانه هاست

موی عطر آگین تو مژگان من چون شانه اش
روی موهایت نزن شانه رقیبم شانه هاست

بی رخت خاموش وسرد است کلبه ام خورشید من
بی تو بودن جای من در گوشه ی ویرانه هاست

[لینک]

wolf
wolf
جذبه و برق دو چشمانت برایم بس نبود؟!
قصد جانم کرده ای، گیسو نشانم میدهی...!



حضرت@دوست
حضرت@دوست

ای کاش در این لحظه
از تو خبری آید
بلبل بزند نغمه
شانه به سری آید

پرواز کند خورشید
تاریکی دگر خوابید
از چشم و چراغ تو
نور دگری تابید

حتی که اگر خوابم
از یاد تو بی تابم
هر ذره نگاهت را
در خاطره می یابم

در خاطره و فکرم
هر آن تو شدی ذکرم
با جام نگاه تو
تو شربت و من سکرم

یک عمر گذشت از سر
با چشم و نگاه تر
پایان نرسید این غم
از دوری تو آخر

با زلف پریشانت
با گردی چشمانت
ما را به خدا بسپار
ای یار به قربانت


صفحات: 12 13 14 15 16

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو