یه خاطره شیرین از بابام
بابام هیچ وقت نشد نشون بده از من راضی یا نه اهل تعریف کردن نبود
و همه ش فکر میکردم ازم خوشش نمیاد

ولی بر حسب وطیفه شرعی و دینی بی احترامی نمی کردم و تمام تلاشم میکردم حقش ادا کنم
هرچند به قول شهید نصرالله ما توان ادای حق والدین نداریم مگر خدا لطف کنه

دوبار تو مریضی و بدحال بودن هاش فهمیدم از داشتن من شرمنده نیست و ان شاالله بچه بدی نبوده ام
یه بار اتاق مراقبت های ویژه بستری بود منم پیشش بود
پرستار اومد گفت علایم پدرت جالب نیست چرا بدون ماسک میای می شینی
گفتم هر وقت جواب ازمایش اومد مشکل داشت ماسک میزنم
شب اومدن چکاپ دیدم همه پرستارا حسابی تحویلم میگیرن و دولا سه لا میشن
بابام گفت حال کردی
گفتم ها چیشده
گفت عصری تو خوابت برده بود رفتم سرویس سری هم به پرستارا زدم گفتم کم افه بیاید خوبه ۴ سال بیشتر درس نخوندی
در چه حدی هستی که به دخترم که دکتره میگید چه بکنه چه نکنه
اینقد مغرور نباشید نصف دختر من سواد ندارید خودش میدونه چه بکن چه نکنه
پرستارا هم فکر کرده بودم من پزشکم
#دیدگاه
روحشون شاد
خدا بیامرزتشون
الان ظهلِ
ممنون از محبتتون