دنیــــــــــــرا ملکه عشق
جانم به لب رسید ز دست جفای دوست عمر عزیز شد به سر اندر وفای دوست گر دوست جان طلب کند از من فداش باد سر چون کشم من ای دل مسکین زرای دوست در قصد جان من اگر او را رضا بود خواهم به جان خویشتن اوّل رضای دوست من دوست خواهم از دو جهان و خیال او خود در جهان بگو چه بود ماورای دوست خواهم زبان خویش چو تیغ و سنان که تا گویم به صبح و شام چو بلبل ثنای دوست گر در بهشت و روضه مرا وعده ای دهند با دوست گر بود همه خواهم برای دوست گر بر دلست جای همه دلبران ولیک باشد میان مردمک دیده جای دوست سلطانی جهان اگرم نیست گو مباش خواهم به خاک کوی که باشم گدای دوست گرچه نکرد یاد من خسته از کرم خالی نشد زبان و دلم از دعای دوست گرچه جفا رو به من ای دل ز مدعی باید که نشنود به جهان ماجرای دوست
دنیــــــــــــرا ملکه عشق
صبا از رخ بکش یک دم نقابش
که تا بینم رخ چون آفتابش
مگر بر حالم اندازد زمانی
نظر زان چشم مست نیم خوابش
دو ابروی کماندارش ببیند
که باشد با دلم پیوسته تابش
اسیر بند زنجیر خودم کرد
کمند بند زلف پر ز تابش
شدم در کوی او خوارای عزیزان
ندیدم نوبتی از هیچ بابش
اگر روزی به مهمان من آید
برآنم کز جگر سازم کبابش
در این عالم ندیدم هیچ عاقل
که چون من نیست شیدا و خرابش
خط زنگار گونش چون بخواندم
نبشتم من ز خون دل جوابش
ببیند در جهان چشمم که روزی
به رغم دشمنان بوسم رکابش
دنیــــــــــــرا ملکه عشق
دل از دوران گیتی شاد بادت
ز غمهای جهان آزاد بادت
مبادا یادم از یادت فراموش
همیشه عهد و پیمان یاد بادت
همیشه در سرابستان جانم
قد و بالای چون شمشاد بادت
همیشه دلبرا از پیر معنی
وفا و مهر ما ارشاد بادت
بگو تا کی کنی این جور و بیداد
پشیمانی ازین بیداد بادت
خداوندا سرای مهربانی
همیشه در جهان آباد بادت
غذای روح ما اندر مصلّی
ز آب سرو رکناباد بادت
ععااااا
ممنون لک ب خودت و خونوادت ک دنیا اومدی و نانای نانای میکنی کیک میخوام
تولدت مبار ک