یافتن پست: #گیسو

رها
رها
داد درویشی از ره تمهید
سر قلیان خویش را به مرید
گفت از دوزخ ای نکو کردار
قدری آتش بروی آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد
عقد گوهر ز درج راز آورد
گفت در دوزخ آنچه گردیدم
درکات جحیم را دیدم
آتش هیزم و ذغال نبود
اخگری بهر اشتعال نبود
هیچکس آتشی نمی‌افروخت
ز آتش خویش هر کسی می‌سوخت..

"صغیر اصفهانی" اولین باره اسم شاعرشو می‌شنوم.. چند سال پیش این شعر رو توی یکی از آلبومهای پرواز همای گوش دادم و چقد برام دلنشین بود :x

رها
رها
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماهِ رخِ دوست تمام است
در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قولِ نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعلِ لب و گردش جام است
در مجلسِ ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شِکَّر
زان رو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام است
تا گنجِ غمت در دلِ ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است

حافظ:x

رها
رها
من دوستدارِ رویِ خوش و مویِ دلکَشَم

مَدهوشِ چَشمِ مست و مِیِ صافِ بی‌غَشَم

گفتی ز سِرِّ عهدِ ازل یک سخن بگو

آنگَه بگویمت که دو پیمانه دَر کَشَم

من آدمِ بهشتیَم اما در این سفر

حالی اسیرِ عشقِ جوانان مَه وَشَم

در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز

اِسْتادِه‌ام چو شمع، مَتَرسان ز آتشم

شیراز معدنِ لبِ لَعل است و کانِ حُسن

من جوهریِّ مُفلِسَم، ایرا مُشَوَّشَم

از بس که چَشمِ مست در این شهر دیده‌ام

حقّا که مِی نمی‌خورم اکنون و سَرخوشم

شهریست پُر کِرشمهٔ حوران ز شِش جهت

چیزیم نیست وَر نه خریدارِ هر شِشَم

بخت ار مدد دهد که کَشَم رَخت سویِ دوست

گیسویِ حور گَرد فشاند ز مَفْرَشَم

حافظ عروسِ طَبعِ مرا جلوه آرزوست

آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم

❤️حافظ❤️

amirali-62
amirali-62
نرم و اهسته بیاید که یار در خواب است
دل خون و از دیدن رویش کباب است
زیبای رخ و گیسو میکشد بما هردم
خود پاسخ این روز سیه و حال خراب است

امیرعلی

amirali-62
amirali-62
دوست دارم تو را در آغوش کشم
یا که بوسه بر لب و دست به گیسو کشم
راضی به رضای دوست همی خواهم بود
حتی تمام این طرح من خود بر بوم کشم
امیرعلی

سعید منادی
سعید منادی
مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند
هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند
ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

حضرت@دوست
حضرت@دوست
با نوازش‌های لحن مرغکی بیدار دل


بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب

چون گشودم چشم، دیدم از میان ابرها

برف زرین بارد از گیسوی گلگون، آفتاب

حضرت@دوست
حضرت@دوست
جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم

گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد

شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب

وز کشاکشهاش طرح گیسوانم تازه شد

سعید منادی
سعید منادی
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد

حضرت@دوست
حضرت@دوست

در خواب نبینیم پریشانی ِ آن شب
کآشفته ی گیسوی تو دردانه نباشیم"

حضرت@دوست
حضرت@دوست


گیسوانت در باد منتشر می شد
در کنارت ترا می نگریستم
آفتاب می سوزاند
دریا می سوخت
تو حرف می زدی
من گوش می دادم

می خندیدی
ساکت می شدی
می اندیشیدی
دست در دست من قدم می زدی
راه تمام می شد
ترا نمی دیدم
زمان سال تا سال می گذشت
ترا از دور دست ها
خیلی دور ها
تماشا می کردم

حضرت@دوست
حضرت@دوست


نمی دانم چه چیزی بود
در گیسوانت
باد بود که دیوانه وار می وزید
یا شاید چشمانم آنگونه می دید
هر حالت گیسوانت را
دوست داشتم

حضرت@دوست
حضرت@دوست
مرا گیسوی زیبای تو دل برد ..


حضرت@دوست
حضرت@دوست
ز عشقت سوختم ای جان کجایی


تو که نازنده بالا دلربایی؛ تو که بی سرمه چشمون سرمه سایی
تو که مشکین دو گیسو در قفایی

به مو گویی که سرگردون چرایی؟

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو