یافتن پست: #گیسو

حضرت@دوست
حضرت@دوست
ای غم....

چه گویم از غم دل در شکنج گیسویش
که در زبان سخن تو بتو نمی‌گنجد

حضرت@دوست
حضرت@دوست
حضرت عشق

عطر گیسوان تو جز من

قطرات بارونُ هم مست می کند

چه بی منت دوسِت دارم چه بی اختیار دوسِت دارم

شبیه لاک پشت های کوچک

که بی اختیار به سمت دریا میروند

حضرت@دوست
حضرت@دوست
تو{.....}شور غزل های حافظی.که در قلّه ی عشق اِستاده ای
ومن ....... سرمستی..از بوی عطر گیسوانت که با نسیمی از گذر ما عبور میکند


هادی
هادی
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشد

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد.

#"فاضل نظری"

amir
amir
به عاشقان و معشوقه های شهر بگویید…

دلبری برای یکدیگر را…

بگذارند به وقت تنهاییشان!

خیابان،مترو و تاکسی جای دست کشیدن روی ابرو…

سر روی شانه گذاشتن. و لمس شال و گیسو نیست…

شاید یک نفر چشمانش را بست…

شاید یک نفر خاطرش پر کشید…

شاید یک نفر دلش رفت…

شاید یک نفر دلش تنگ شد

حضرت@دوست
حضرت@دوست
دنیای این دیوانه

امشب کنارم گیسوانت را هویدا کن
دنیای من را بار دیگر خوب و زیبا کن

با دوری‌ات غمگین نکن اشعار یارت را
با عطر عشقت درد شعرم را مداوا کن

دائم هوای ساحلم درگیر دلتنگی‌ست
آغوش گرمت را برایم مثل دریا کن

هر شب مرا در عالمی دیگر ببر ای عشق
با ناز چشمت ذهن من را غرق رویا کن

وقتی که باشی شور عشقت دائما برپاست
پیوسته در دنیای این دیوانه غوغا کن


سید ایلیا
سید ایلیا
در جایی که ماه پنهان است
بیرون از دروازه های شهر
گلها روی شانه هایت به خواب می روند
در انتهای شب
کنار شعله ای از هیزم
خورشید در چهره ات می تابد
و روز از نو متولد می شود
آسمان از وسعت سبز حضورتو رنگ می گیرد
اما روزهایی هست
غم در ذرات هوا ساکن است
و گیسوان درختان در هم تنیده!
جمعه که می شود؛
حجم هوا غم آلود است
و خورشید نای تابیدن ندارد!
مردم این را می دانند
ومن !

حضرت@دوست
حضرت@دوست
عطر گیسوی تو

رفته‌ای تا در نبودت خانه‌ام زندان شود
چشم من در انتظارت غرق در باران شود

زیر باران‌های شهرم خیس و بی تابم هنوز
بی تو در پس کوچه‌ها تا کی دلم گریان شود

روز و شب از روزگارم عطر عشقت را نگیر
باش تا تقدیر پر آشوب من آسان شود

مثل یعقوبم که نابینا شدم در حسرتت
رفته‌ای تا شهر من غمگین تر از کنعان شود

روزگارم غیر غم چیزی ندارد بعد تو
قصد داری از غمت دنیای من ویران شود


حضرت@دوست
حضرت@دوست


مست چشمانت شرابش ناب بود
سینه ام از دیدنش بی تاب بود

تا رسیدم در شب گیسوی تو
تازه فهمیدم وجودم خواب بود

از کمند ابروانت گوی عقل
گم شده در بند آن پرتاب بود

از کمان گیسوانت تیر جست
خورد بر قلبم هدف چون آب بود

کشتی رخسار من را غرق کرد
این چه سنگین گونه ام سیلاب بود

درد مندم - آه - درمانش توای
من ندانستم که دق الباب بود

عاطف از نادانی خود غم مخور
بنده ای دربند و او ارباب بود



حضرت@دوست
حضرت@دوست
آب حیات

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست

اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست

تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست

من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست

هادی
هادی
حکایت شیخ سمعان

حضرت@دوست
حضرت@دوست
تمام شعرم بوی عطر گیسوانت را میدهد


حضرت@دوست
حضرت@دوست
هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

“آرزوی وصل” از “بیم جدایی” بهتر است


حضرت@دوست
حضرت@دوست
به چنگ آورده‌ام گیسوی معشوقی خیالی را

خدا از ما نگیرد نعمت آشفته‌حالی را


صفحات: 5 6 7 8 9

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو