عطر گیسوی تو
رفتهای تا در نبودت خانهام زندان شود
چشم من در انتظارت غرق در باران شود
زیر بارانهای شهرم خیس و بی تابم هنوز
بی تو در پس کوچهها تا کی دلم گریان شود
روز و شب از روزگارم عطر عشقت را نگیر
باش تا تقدیر پر آشوب من آسان شود
مثل یعقوبم که نابینا شدم در حسرتت
رفتهای تا شهر من غمگین تر از کنعان شود
روزگارم غیر غم چیزی ندارد بعد تو
قصد داری از غمت دنیای من ویران شود