یاد چشم سیاهی
یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن
آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن
درد دل تو را چه کسی گوش میکند ؟
ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن
دستت به گیسوان رهایش نمیرسد
از دوردستها به نگاهی بسنده کن
سرمستی صواب اگر کارساز نیست
گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن
اهل نظر نگاه به دنیا نمیکنند
تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن
گیسوی تو
یک لحظه دلم خواست که پهلوی تو باشم
بیمحکمه زندانی بازوی تو باشم
پیچیده به پای دل من پیچش مویت
تا باز زمینخوردهی گیسوی تو باشم
کم بودن اسپند در این شهر سبب شد
دلواپس رؤیت شدن روی تو باشم
طعم عسل عالی لبهات دلیلیست
تا مشتری دائم کندوی تو باشم
تو نصف جهانی و همین عامل شُکر است
من رفتگری در پل خاجوی تو باشم
ماه ترین!
ای سرمۀ چشم تو شب گیسوها
بوی تو شمیم دامن شب بوها
هر سو که نگاه می کنم بی سویی ست
گاهی گذری یا نظری این سوها!
مبهوت تو و اسیر گیسوی تواند
این آینه ها و طرۀ گیسوها
از شوق تو نوشیده سبوها باده
از شرم تو پوشیده پریها روها
یک گوشۀ ابرو بنما، ماه ترین!
تا گوشه نشین شوند این ابروها
باز آمده اند صید چشم تو شوند
ای چشم تو ضامن همه آهوها
بی برکت جستجوی نام تو کسی
راهی نبرد به حق از این یاهوها!
#یک-تویی-من
منحنی قامتم، قامت ابروی توست .... خط مجانب بر آن، سلسله گیسوی اوست
حد رسیدن به او، مبهم و بی انتهاست ....بازه تعریف دل، در حرم کوی دوست
چون به عدد یک تویی من همه صفرها.. آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست
پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو ..گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست
بی تو وجودم بود یک سری واگرا ...ناحیه همگراش دایره روی توست
« #بیم-جدایی »
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است
هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است
مگر خدا
وعده ی گیسوانی مثل گیسوی تو را در بهشت
آن هم به برگزیدگانی از نیکوکاران نداده بود؟!
پس تو اینجا چه می کنی؟!
یا خدا بخشنده تر شده
یا من رستگار شده ام
اما قیامت که نشده
تو قیامت به پا کرده ای...
#سایهٔ-خار
گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم
هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم
هر نفس با یاد یاری نالهٔ زاری کنم
حلقههای موج بینم نقش گیسویی کشم
خندههای صبح بینم یاد رخساری کنم
گر سر یاری بود بخت نگونسار مرا
عاشقیها با سر زلف نگونساری کنم
باز نشناسد مرا از سایه چشم رهگذار
تکیه چون از ناتوانیها به دیواری کنم
درد خود را میبرد از یاد گر من قصهای
از دل سرگشته با صید گرفتاری کنم
نیست با ما لاله و گل را سر الفت رهی
میروم تا آشیان در سایهٔ خاری کنم
#خم-گیسوی
رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوز
غرق گل است بسترم از بوی او هنوز
دوران شب ز بخت سیاهم بسر رسید
نگشوده تاری از خم گیسوی او هنوز
از من رمید و جای به پهلوی غیر کرد
جانم نیارمیده به پهلوی او هنوز
دردا که سوخت خار و خس آشیان ما
نگرفته خانه در چمن کوی او هنوز
روزی فکند یار نگاهی بسوی غیر
باز است چشم حسرت من سوی او هنوز
یکبار چون نسیم صبا بر چمن گذشت
می آید از بنفشه و گل بوی او هنوز
روزیکه داد دل به گل روی او رهی
مسکین نبود باخبر از خوی او هنوز
در خم گیسوی کافر کیش داری تارها
بهر گمره کردن پاکانست این زنارها
پرده بردار از رخی کان مایه دیوانگیست
کز دماغ عاقلان بیرون برد پندارها
فتنه و جور است و آفت کار زار حسن تو
حسن را آری بود اینگونه دست افزارها
آشتی ده با لبم لب را که آزارم به کام
کز پس آن آشتی خوش باشد این آزارها
خارخاری در دلست و غنجهای خون بران
چون کنم چون خود جز این گل نشکند زین خارها
هست در کوی تو بستانهای غم تا بنگری
سبزه ها کز گریه رسته از ته دیوارها
بی روی تو
بی روی توخوش کردم من تلخی هجران را
با شربت دیدارت بدخو نکنم جان را
دی شانه زدی گیسو، افتاد بسی دلها
گرد آر دمی آخر دلهای پریشان را
بدبخت دلی دارم، دیوانه بت رویان
یا رب که مباد این دل هندو و مسلمان را