💢
#هر_شب_یک_حکایت
دخترکی با سنگ، بدنه ماشین پدرش را خراش میداد.
پدرش از روی خشم چند ضربۀ محکم به دستش زد؛ غافل از اینکه آچار در دستش است!
در بیمارستان دخترک انگشتانش را از دست داد.
دختر از پدرش پرسید: پدر، انگشتانم کی رشد میکنند؟
پدر از ناراحتی حرفی نمیزد. نشست و به خراشهای روی ماشین نگاه کرد.
دختر نوشته بود: «دوستت دارم پدر»
🔸عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارد؛ مشکل امروز جهان این است که مردم استفاده میشوند و وسایل دوست داشته میشوند.
چقدر غم انگیز
تلخ بود
تو غصه نخوری عااا
باش
با لبخند خوجل تری عااااا
امکان نداری هیچ پدری اینکارو کنه
سلام سارایی
هستن پدرهایی ،ماشین رو از بچه ش بیشتر دوست دارند ،خب