یافتن پست: #بگویم

Niaz
Niaz
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

‌مادر نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست...
فرشته ی فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:
ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزو های ترا براورده سازد، بگو از خدا چه می خواهـی؟
مادر رو به فرشته کرد و گفت:
از خدا می خواهم تا پسرم را شِفا دهد.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
مادر پاسخ داد: نه!

فرشته گفت:‌اینک پسرت شِفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی...
مادر لبخند زد و گفت تو درک نمی کنی!

سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت...

پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمی تواند با تو یکجا زندگی کند. می خواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی.
مادر رو به پسرش کرد و گفت: نه پسرم من می روم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی می کنم و راحت خواهم بود...
مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ی نشست و مشغول گریستن شد.

فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:......

پدر محمدهادی و ریحانه
پدر محمدهادی و ریحانه
"س"
سرد است بعد از تو تمام فصل های سال
تکثیر شد دی ماه؛در هر ماه؛در هر فال
"ر"
راهی به سویت هست آیا؟بال می خواهد؟
من را دعا باید کنی؛من که ندارم بال
"د"
دشمن برای مرگ تو خیلی تقلا کرد
می میرد آن قلبی که از عشق است مالامال؟؟!!
"ا"
ای حاج قاسم! ای مرامت عشق؛راهت نور!
ای آنکه عمری با خدا بودی تو در هر حال
"ر"
راه تو بی رهرو نمی ماند به اذن الله
خون تو دارد کار خود را می کند دنبال
"د"
دارم می اندیشم به اینکه چیست راز آن؟
راز دو چشمانت که لازم داشت استهلال
"ل"
لبیک خون آلود تو پر کرد عالم را
امیدوار و محکم و آزاده و خوشحال
"ه"
هربار می بینم نگینت را دلم ناگاه
خود را می یابد نزد اربابش؛ته گودال
"ا"
آن شب چه شد؟ارباب آمد؟یار را دیدی؟
سر داشت روی پیکرش؟ یا که زبانم لال...
"ح"
حاجی ببین اوضاع ما بعد از تو ناجور است
حاجی ببین ما را در این پیچ و خم غربال
"ا"
اصلا نمی آید به تو یک لحظه بیکاری
ای آنکه نامت نیز در عالم شده فعال
"ج"
جمهوری اسلامی ایران به قول تو
حکم حرم دارد بدون هیچ قیل و قال
"ق"
قلبت برای سید و آقایمان می زد
گفتی عزیز جانمان باشد به استدلال

aliaga
aliaga
فریدون مشیری چه قشنگ داره حال امروز ما رو توصیف می‌کنه :

«رُک بگویم از همه رنجیده‌ام
از غریب و آشنا ترسیده‌ام
بی خیال سردی آغوش ها
من به آغوشِ خودم چسبیده‌ام»
منم جناب مشیری منم همین‌طور :)

مهاجر
مهاجر
رو ندارم که بگویم صنم و عشق منی
مذهبی بودن ما دردسری شد که نگو

خانوم اِچ
خانوم اِچ
رک بگویم... از شما رنجیده‌ام!
از غریب و آشنا ترسیده‌ام.

بی‌خیال سردی آغوش‌ها...
من به آغوش خودم چسبیده‌ام.....

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

سرخ پوستان از رئيس جديد پرسیدند: آيا زمستان سختی در پيش است؟ رئيس جوان قبيله که نمیدانست چه جوابی بدهد گفت: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد
سپس به سازمان هواشناسی زنگ زد:
آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟
و پاسخ شنید: اينطور به نظر می آید
پس رئيس دستور داد که بيشتر هيزم جمع کنند، و بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ زد: شما نظر قبلی تان را تأييد میکنيد؟ و پاسخ شنید: صد در صد
رئيس دستور داد که همه سرخپوستان، تمام توانشان را برای جمع آوری هيزم بيشتر بکار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ زد: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟
و پاسخ شنید: بگذار اينطور بگویم؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر... رئيس پرسید: از کجا میدانيد؟
و پاسخ شنید: چون سرخ پوست‌ها دارند دیوانه وار هيزم جمع میکنند!

💠بعضی وقتها ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم.

کمتر هیزم جمع کنیم.

خانوم میم
خانوم میم
چرا ساکتین

هادی
هادی
تو اول بگو با کیان زیستی پس آنگه بگویم که تو کیستی ...

عزیزان همنشین و هم صحبت شما خیلی روتون تاثیر میذاره حتما به اینکه با کی همنشین و همصحبت هستید دقت کنید

aliaga
aliaga
هربارکه چیزی گم می کنم؛ مادرم می گوید:

"چند صلوات هدیه کن به حضرت نرجس خاتون"!

ان شاءالله که پیدا می شود.

خاتون جان!

آقایم را ... پسرتان را گم کرده ام!

یا بهتر بگویم! سالهاست که خودم را گم کرده ام...
چند صلوات بفرستم تا خودم را پیدا کنم؟!

به بهانه ظهور حضرتش، هدیه به مادرشان، صلوات.
-اللهم صل علی محمدوال محمدوعجل فرجهم.


Ahmad
Ahmad
پاییز،از کجا بداند، هر بار ، چند برگ از دست می دهد؟! و من ، چطور بگویم که، چه‌قدر دوستت دارم.....


پلاک313
پلاک313



🔶شهید مهدی زین الدین

🔸چند روز پیش بچه دار شده بود.دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم:"هان،آقا مهدی خبری رسیده؟"چشم هایش برق زد.
گفت:" خبر که... راستش عکسش رو فرستادن".
خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم.با عجله گفتم:"خب بده، ببینم".
گفت:" خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم.
قیافه ام را که دید، گفت:" راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش".
نگاهش کردم.چه می توانستم بگویم؟
گفتم:" خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم".
╭═━⊰🍃🦋🦋🍃⊱━═╮

سید ایلیا
سید ایلیا
دلم برای تو تنگ است
و این را نمی توانم بگویم؛
مثل باد که از پشت پنجره ات میگذرد
و یا درخت ها که خاموش اند
سرنوشت عشق،
گاهی سکوت است...

یاس
یاس
میگن
وقتی حر ریاحی سد راه کاروان امام حسین علیه السلام شد
دستور رسید
که بر امام سخت بگیر
نه اجازه میداد امام به کوفه بره و نه اجازه برگشت داد
و سه روزی امام و کاروانش سرگردان و بی هدف میچرخیدن
روستایی خوش اب و هوا دیدن خواستن برن اونجا زیر سایه ررختی
هوا خنکی باشن
حر نذاشت
تا درختی ابی پیدا میشد و کاروان میخواست بمونه
حر مانع میشد و می گفت بهن دستور رسید شما رو زیر افتاب نگهدارم
اینجا امام فرمود مادرت به عزایت بنشیند
حر اومد تلافی کنه
گفت نمی توانم چیزی بگویم وقتی مادرت حصرت زهراس
این حرمت و احترام حر عاقبت بخیرش کرد


میشه
تو این روز شهادت
اواخر صفر
خدا بگه
ارادت مندان و دوستداران مادر اهل بیت را عاقبت بخیر کردم :گگگ
میشه عاقبتمون امام زمانی باشه :هعی


خدایا چشماتی که برای حسین تو گریه کردن از گناه باز دار و اتش دوزخ را حرام کن بالحسین بالحسین بالحسین :دعا

aliaga
aliaga
آقای من سلام.

نیامده ام بگویم که چرا این جمعه نیامدی.

حق داشتی که نیایے.

ما انگار هنوز از کوفے بودنمان توبه نکرده ایم ،

دعوتنامه می فرستیم اما به انتظارت نمی نشینیم.

تو منتظر مایے اما امان از ما ،

هیجان بازی امروز را همه جا تبلیغ می کردند،

آرامش بعد از آمدنت را اما نه..

حق داشتی که نیایی عزیزِ زهرا ،
حق داشتی ...

دعایمان کن کوفی نمانیم.:ناراحت

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو