یافتن پست: #بگویم

گِلآرِه
گِلآرِه
خوشا آنان ک در گهواره مردند...
ک بویی از غم دنیا نبردند...

aliaga
aliaga


(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

پادشاهی صبح زود برای شکار بیرون رفت. مردی زشت برابر او ظاهر شد، آن را به فال بد گرفت و دستور داد تا او را حسابی بزنند.

اتفاقاً شکار خوبی داشت و حیوانات زیادی شکار کرد و خوشحال بازگشت. یادش آمد که آن مرد فقیر را بدون دلیل اذیت کرده است به همین خاطر تصمیم گرفت او را صدا کند و از او عذرخواهی کند. دستور داد او را حاضر کنند.

وقتی آمد، پادشاه از او عذر خواست و خلعتی همراه با هزار درهم به او داد. مرد گفت: ای پادشاه من خلعت و انعام نمی خواهم اما اجازه بده یک سخن بگویم، گفت: بگو.

گفت: صبح، اولین کسی را که تو دیدی من بودم و اولین کسی را که من دیدم تو بودی، امروزِ تو همه به شادی و طرب گذشت و روزِ من به رنج و سختی، خودت انصاف بده، بین ما دو تا کدام شوم تر هستیم؟؟!

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: «ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می‌دهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.»

مرد قبول کرد. پرنده گفت: «پند اول اینکه سخن محال را از کسی باور مکن.» مرد بلافاصله او را آزاد کرد و پرنده بر سر بام نشست.
 
گفت پند دوم اینکه: «هرگز غم گذشته را مخور، برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.» 

پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: «ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متاسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی.»
 
مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد.
 
پرنده با خنده به او گفت: «مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ آیا پند مرا نفهمیدی یا ناشنوا هستی؟
ادامه دارد ......

سعید منادی
سعید منادی
بپرس دوستم داری؟
بگذار بگویم من؟
شما را؟
به جا نمی آورم!
ولی…شما چقدر زیبایید!
به فنجان قهوه ای دعوتتان کنم؟
لبخند بزن
بگو با کمال میل
بیا دوباره برای اولین بار ببینمت!
در همان دیدار دلت را ببرم
بگذار اولین دوستت دارم را دوباره بگویم!
باز هم عاشقت شوم!
تو یک لبخند که بزنی
من هر صبح آلزایمر میگیرم و تو یک عمر
اولین و آخرین عشقم خواهی بود!
مخاطب خاصی نداره

حضرت@دوست
حضرت@دوست
وای کاش بودی ..............

حرفهایی هست که نمی‌توانم بگویم
شاید روزی آنها را برایت رقصیدم
چون می‌ترسم با کلمات
از عهده بیان‌شان برنیایم

حضرت@دوست
حضرت@دوست


از میان‌شان می‌گذرم
دستِ کسی در دستِ هیچ‌کسی نیست
همه در خود فرورفته‌اند
در ضمیرِ بعضی‌شان نگاه می‌کنم
هیچ‌کسی با خودش آشتی نیست

خودم را به همه‌کس توضیح می‌دهم
به هر کسی که از خودم بگویم
حیرت می‌کند
به هر کسی که خودم را بگویم
حیرت می‌کنم
کسی از ابتدا با خودش مأنوس نیست

korosh
korosh
این که دلتون برا کسی تنگ میشه
دلیل نمیشه اونو به زندگیتون برگردونید
دلتنگی بخشی از رفتنه. :):)

حضرت@دوست
حضرت@دوست
{-65-}(3){-135-}
چه بگویم نگفتم پیداست

fatme
fatme
رک بگویم از همه رنجیده‌ام، از غریب و آشنا ترسیده‌ام
بی‌خیالِ سردی آغوش‌ها، من به آغوش خودم چسبیده‌ام



حضرت@دوست
حضرت@دوست
چه بگویم ........
دليلِ نخواستن ام
از اين دو حالت خارج نيست؛
يا نمى خواهى ام
.

.
يا ابوالفضل
يعنى نمى خواهى ام؟!

حضرت@دوست
حضرت@دوست
چه بگویم ؟زتو

ﺩﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ

ﻣﯽ ﺁﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﺍﻧﻰ


ﺍﻣﺎ ﺣﯿﻒ !

ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﻯ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ و کپي ميکنند

ﻭ ﯾﺎﺩ ﻋﺸﻖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻨﺪ !

صفحات: 3 4 5 6 7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو