دینا انقدر از ارواح میترسید که نه تنها بیرون میرفت نه خونه تنها میموند
ترس اون به جایی کشید که دیگه حتی نمیتونست مدرسه بیاد و چند ماهی بود که درس نمیخوند
پدر و مادرش عصبانی شدن و یه روز اونو به تختش قفل وزنجیر کردن و اونو خونه تنها گذاشتن
وقتی بعد پنج ساعت برگشتن با جسد بی رنگ دخترشون مواجه شدن
و ترسناک ترین قسمتش اینجا بود که دست و پای دینا بسته بود پس کی روی بدنش چنگ انداخته بود؟
اینم بدونید که دینا دوم راهنمایی بوده و توی یکی از اردوهای مدرسش که ظاهرا یه رود مانند اونجا بوده نزدیکش میشه و خم میشه و انعکاس خودشو تو اب میبینه اما داستان جایی ترسناک میشه که یه موجود سیاه رو میبینه که با لبخند وحشتناکی دستش رو روی گلوی دینا گذاشته و دینا فرار میکنه و با اتوبوسمدرسه به خونه میره
از اونروز به بعد ترس دینا هزار برابر قبل شده بود
(داستان واقعیه و برای یکی از دوستان دورم اتفاق افتاده)
۵ موافق
1401/01/20 - 14:17
🥺بمیرم
نمیدونم چی بگم در جواب این کلمه 😑
مگه من ب تو گفتم ک تو جواب بدی😐برا دختره گفتم
تو راحت باش
خب برای همین نفهمیدم چی بگم
😂