به محبوبم...
چقدر در آینه ها دنبالت بودم.ببخش
هر بار در آینه فقط خودمو میدیدم و تویی که فقط یک نقش خیالی بودی.ببخش که اشتباه جستجو میکردم.
خودشکنی رو بلد نبودم و دست به دامان تکه های آیینه ای میشدم که شاید ذره ای از وجودت رو بهم نشون بده.ببخش که خودمو نمیشکستم.
هیچ نقش و هیچ صوری که در آینه بود حتی ذره ای به من آرامش نمیداد.ببخش که آرامشی که با تو دارم رو در نقوش مختلف جستجو میکردم.
وقتی فهمیدم آینه خودمم و خودمو شکستم.باز هم در فضایی که هیچ نوری نبود باز هم حرکت میکردم.ببخش که خیلی راه رفتم و از خستگی توان ادامه ندارم.
وقتی که نای حرکتی نموند گفتم انگار ما توی یک مداری هستیم که هرچه پیش میرم بیفایده ست.ببخش که نمیدونستم تو قرینه وار دنبالم میای.
دیگه نایی نیست اثری نیست توان راه رفتنی نیست.چشمانی که باهاش تاریکی رو ببینم نیست.پاهایی که باهاش راه برم نیست دست و بدنی که باهاش بخزم نیست.ببخش که زیادی تقلا کردم.
دیگه نمیدونم چطور بیشتر ازین خودمو نابود کنم که تو فقط باشی.ببخش دیگه مغزی نمونده که بهم راه حلی پیشنهاد بده.
ببخش که ظالم بودم و همیشه از دیدنت عاجز
۲ موافق
1399/04/24 - 03:46