می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم تا که در آن نقطه ی دور
شست و شویش دهم از رنگ گناه
شست و شویش دهم از لکه ی عشق
زین همه خواهش بی جا و تباه
به خدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم ، صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم ، از دل من دست بدار
ای امید شب بی حاصل
فروغ فرخزاد
۱ موافق
1394/03/06 - 19:23
مر30