تمام اتفاقاتِ روى كره ىِ زمين، دليل ميخواهد جانم از صبح كه چشمانت را باز ميكنى تا شب كه روى هم ميگذاريشان بايد دليل داشته باشى. باور كن بايد يك نفر باشد، كه زندگى ات را به جريان بياندازد يك نفر كه حدِ فاصلِ مبداء و مقصدهايت ، دلش برايت هزار راه برود..
برای خود شناسی باید آینه وجود آدمی صاف و پاک از غبار ها و زنگار ها باشد تا حقیقت نما باشد و حقیقت وجود آدمی را بر او به درستی نشان دهد. غل و غش ها، عدم صداقت ها، حساب گری ها، وابستگی های پوچ و بی ارزش، ناخالصی ها، خرده شیشه داشتن های وجود، دغل کاری ها و حقه بازی ها، کلاه شرعی گذاشتن ها، تزویر ها و دو رویی ها، تظاهر ها، تنگ نظری ها، کوتاه بینی ها، خودبینی ها و خود پرستی ها، سطحی نگری ها، مشغله های بیهوده، اسارت های مادی و همه دیگر همانند های این ها، همگی غبار ها و زنگار های آینه درون آدمی هستند و آن را غیر صیقلی، ناپاک و کج نما، دگرگون نما و وارون نما می سازند و اجازه نمی دهند که تصویری درست و راست از حقیقت وجود آدمی بر او نمایانده شود.به این دلیل است که برای خودشناسی، افزون بر داشتن دید دوربرد و ژرفانگر، و چشمانی شستشو یافته در چشمه صفا و صداقت، آینه درون را نیز باید غبار روبی و زنگار زدایی کرد و کدورت ها و گردو خاک ها را از روی آن سترد:
اشک در این چشم من هی بازیگوشی میکند
در درونم عشقِ تو دارد چموشی میکند
حالِ من مثل تبر ماند که در مرگِ درخت
ناگزیر است و فقط هی گریه زاری میکند
بغض در کنجِ گلویم رخنه کرده بی گمان
اشک این حالِ مرا حتما فروشی میکند
چَشمِ من مات تو و پایَم به سوی در رود
عقل از چشمان من هی چَشم پوشی میکند
خونِ دل را در کنارِ عکسِ تو سر میکشم
من خمار و عکس تو هی فخرفروشی میکند
خاطراتت بر سرم آوار شد، گریان شدم
حرف دارد قلبِ من، اما خموشی میکند #شکیبا_سیاسرانی
زیبایی زندگیم تنها به خاطر توست، تو معنای عشق را با توجه هایت به من نشان دادی نه با حرف هایت. می دانم که شرم تو باعث می شود که راحت با من حرف نزنی اما چشمانت از عشقی که به من داری می گویند.
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ترا با لهجه گلهای
نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس
ازیک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین
بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم که چرا رفتی
نمی دانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
دانم کجا تا کی برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه
معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار
کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد
رفت
...
ادامه:
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد.
دستانم را گرفت و به روحِ خُشکم باران دمید، به پاهایِ بی جانم دویدن و به قلبِ نا امیدم تپیدن را یاد داد.
میخواست بماند و بماند و بماند.
ولی ناچار شده بود.
میفهمید؟ ناچار.
خدا کند ناچار نشوید.!
که بروید یا بمانید و از رویِ ناچاری برای خوشبختیِ او که ناچار به رفتن از کنارتان شده دعا کنید.
سفید جانم نیستی امّا یادت هست و خدایت هست.
میپرسند فراموشت کردهام؟
میگویم آری، مدت هاست.
حق به جانب میخندند و میروند.
لابد عاشق نشدهاند،
یا عاشق ندیدهاند.
فراموش کردنت با دستهایی که هر شب خیالت را لمس میکنند؟
با گوشهایی که هنوز هم تنها زنگِ دلبرانههای تورا میشنوند؟
با چشم هایی که سایهی خیالت را دنبال میکنند؟
میپرسند فراموشت کردهام؟ میگویم مگر بودهای اصلاً که بخواهم فراموشت کنم.
نمیفهمند منِ بی تو یعنی ناشنواییِ مطلق، تاریکیِ محض، یعنی مرگ
عاشق ندیدههای لعنتی،
اصلا گیرم همه چیز و همه کس را،
حتی خودم را هم فراموش کنم،
با باران چه کنم؟
تنها کافیست ببارد،
تا با تلنگرِ اولین قطره اش تمامِ من در تو حل شود..
.
این آهنگ معین