💢
#هر_شب_یک_حکایت
گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای مینشست.
یک روز غریبه ای از کنار او گذر کرد.
گدا طبق عادت کاسه خود را به سمت غریبه گرفت و گفت: بده در راه خدا
غریبه گفت: چیزی ندارم به تو بدهم؟
آنگاه از گدا پرسید: آن چیست که رویش نشسته ای؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی، یک صندوق قدیمی ست. تا زمانی که یادم می آید، روی همین صندوق نشسته ام.
غریبه پرسید: آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟
گدا جواب داد: نه!
برای چه داخلش را ببینم؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد.
غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟
نگاهی به داخل صندوق بینداز.
گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.
ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است.
👈 من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بیانداز.
نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتر است {درون خویش}
صدایت را می شنوم که می گویی: اما من گدا نیستم.
⭕⭕⭕گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند.⭕⭕⭕
ارشد پسرامون یه اتاق بودن بجز اون سهمیه ایثارگران
اینا تمام تفریح و دختر بازیاشون داشتن تهس هم رتبه های اول دکترا اوردن
بعد کاشف به عمل اومد اقایون ماریجوانا مصرف میکردن
گفتم ای تف به اون رتبه تکتون
بااجازتون منم با تمام وجود تف میکنم ب خودشون و رتبشون