aliaga
داشتن مغز دلیل قطعی بر انسان،
بودن نیست
پسته و گردو هم مغز دارند
برای انسان بودن باید شعور داشت!
رها
چن تا پست چالشی بزارید، حوصله مون پوکید :/مخ خودمم قد نمیده :/
aliaga
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم، یکایک زرد می شد،
آفتاب دیدگانم سرد می شد،
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وچه چه زیبا بود اگر پاییز بودم،
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
azar
ریخته سرب غروب جا به جا بگذارد بر سر سنگ
کوه خاموش است
میخروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود
سایه آمیخته با سایه
سنگ با سنگ
گرفته پیوند
روز فرسوده به ره میگذرد دلم افسرده در این تنگ غروب
aliaga
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن
ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیشبینی نمیکرد
و خاصیت عشق این است…
“سهراب سپهری”
مآه
مغزم، مغزم درد میکند از حرف زدن! چقدر
حرف زدهام، چقدر در ذهنم حرف زدهام!
خروارخروار حرف با لحن و حالتهای
متفاوت، مغایر، متضاد گفتهام و شنیدهام.
خاموش شده و باز برافروختهام؛ پرخاش
کرده و باز خوددار شدهام؛ خشم گرفتهام
لحظاتی بعد احساس کردهام چشمانم داغ
شدهاند و دارند گر میگیرند؛ مثل وقتی ك
انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند 💙🗝
مآه
دستهایم را دوست دارم،خیلی مهربان است..
برایم چای میریزد،اجازه میدهد چانه ام را رویش بگذارم و کنار پنجره به بارش باران نگاه کنم،، اشکهایم را نرم از صورتم پاک میکند،فنجان چای را برایم نگه میدارد،، از من به یادگار عکس میگیرد،،فکرهای آزاردهنده را برایم در دفترم مینویسد تا ذهنم سبک شود..
دستهایم..
وقتی سردم میشود پتو را آرام رویم میکشد،بالش را زیر سرم مرتب میکند تا راحت تر بخوابم،، کتابی را که میخوانم برایم ورق میزند،، خاک گلدانهایم را عوض میکند، اتاقم را مرتب میکند، با مهارت لباسهایم را تا میکند و در کشوها میگذارد، برایم غذا میپزد و ظرف ها را میشوید. صبح ها زنگ ساعت را خاموش میکند و وقتی بیدار میشوم پرده ها را کنار میزند تا نور خورشید را حس کنم.
خوشحالم که دستهایم را دارم..
بدون دستهایم خیلی احساس تنهایی میکردم..
wolf
… I miss you when I can't sleep
وقتایی که نمیتونم بخوابم دلم برای تو تنگ میشه …
می گویند: در قدیم الایام که برق نبود، از چراغ روغنی استفاده می کردند. در آن زمان ها در خانه ها حمام نبود. مجبور بودند از حمام های عمومی استفاده کنند. یکی از این آدم های خسیس سحر از خواب بیدار شد. دید احتیاج به حمام دارد. چراغ روغنی را روشن کرد تا بقچه حمام و لباس را بردارد و به طرف حمام برود.
حمام از خانه آن ها دور بود. مدت زیادی پیاده رفت تا به حمام رسید. نزدیک حمام که رسید یادش افتاد که چراغ روغنی را خاموش نکرده است. دید تا بخواهد برود حمام و برگردد یک ساعت طول می کشد و مالش تلف می شود. خلاصه با زحمت بسیاری برگشت تا چراغ را خاموش کند و دوباره به حمام برگردد.
وقتی وارد خانه شد، خانمش گفت: چرا زود برگشتی؟ مرد گفت: تو
نمی فهمی. چراغ روشن مانده بود. آمدم چراغ را خاموش کنم و برگردم. همسرش گفت: تو فکر نکردی، در این رفت و برگشت کف گیوه هایت ساییده می شود؟ مرد گفت: تو نمی فهمی. من فکر این راه هم کردم. وقتی میخواستم برگردم، کفش هایم را در آوردم و با پای برهنه برگشتم تا کف گیوه هایم ساییده نشود.
آدم های خسیس بدترین آدم ها هستند. یعنی خودشان و خانواده شان را زجر می دهند مبادا چیزی از مالشان کم شود. انسان های لئیم و پست، خود و اطرافیانشان را فدای مالشان می کنند. حاضرند مالشان بماند، ولی خودشان و اطرافیانشان از بین بروند.
مغز یا منطق ؟؟
عالی