هادی اگر سقراط بود @hadi
وقتی موعد اعدام سقراط رسید، زنش را دید که داشت گریه میکرد،
نزدیکش شد و پرسید: "چه چیزی باعث گریه ات شده عزیزم؟"
زن در حالی که گریه میکرد گفت: "ظالمانه کشته خواهی شد."
سقراط گفت: "یعنی اگر عادلانه کشته میشدم گریه نمیکردی؟!"
زن گفت: منظورم اینست که بیگناه کشته می شوی!
سقراط گفت: یعنی دوست داشتی گناهکار باشم؟!
زن خود را از آغوش او رها کرد و گفت: "الهی زیر گل بری که موقع مردن هم دست از فلسفه و منطق برنمیداری!!"
گاهی سکوت
شرافتی دارد که گفتن ندارد!
همیشه درفشار زندگی
اندوهگین مشو
شاید خداست
که درآغوشش می فشاردتت!
اگر یقین داری روزی پروانه میشوی...
بگذار روزگار
هر چه میخواهد پیله کند
مهم نیست دریا
سر خورشید را زیر آب ڪند ،
مهم نیست آسمان
ماه را سر به نیست ڪند
و ستارگان را بتاراند ،
من به خدایی دل سپردهام
ڪه در پوست تو زندگی میڪند !
شبها ڪه بادها
در روح من تنوره میڪشند ،
در بندر شانههایت لنگر میاندازم
و سر بر سخت ترین صخره میگذارم
تا آنگاه ڪه سوسوی
آن دو فانوس خاموش شود
و در سڪوت ،
آغوشِ تو چون ڪشتی سرنگونی
در مه فرو رود ...
نوشتــم:فاحــشه در آغـ ـ ـوش خدا
نوشتند:ابلحـــ فاحــشه کجا خدا کجا؟؟
نوشتم:فاحــشه هم خدایی داره
نوشتند:کفر نگو نامسلـــــمون
نوشتم:کفر؟؟شما مسلمونها هم دنبال فاحــشه ی بیخدایید
نوشتند:قضاوت میکنی؟؟
نوشتم:قضاوت رو شما میکنید که تن فروشان رو از زاهدان ظاهرپرست کمتر میدونید
نوشتند: فاحـــشه گناهکاره و جاش تو جهنمه
نوشتم:مگر شما خدایید
نوشتند:تو ادیان گفته
نوشتم:خدایی که من میشناسم بالاتر از ادیانه
نوشتند:حرف زدن با تو فایده نداره تو کافری
این بار با ســـــیگارم می نویسم: آهای انسانها زود قضاوت نکنید...
فاحــــشه هم میتونه خداپرســت باشه!!!!
یه مادر بچه ش هر چقد هم نافرمانی کنه هر زمان ک بیاد سمت مادرش و بخاد بره تو آغوشش نمیتونه نه بگه،، محبت خداوند ب انسان ها باید خیلی بیشتر باشه...
صد البته ک خب عذابش هم سرجای خودش...
در این شب سرد ابری بی باران در این روزگار فریبکار بی غیرت در این آشفته بازار بی عدالت در این دنیای نفرت آباد بی رحم ، به پیشگاهت آمدهام تا یاری ام کنی …
ای خدای مهربان، نمیدانم،نمیفهمم ، درک نمیکنم چرا و به کدامین گناه مردم یکدیگر را میکشند …
همجا جنگ و دشمنی فرمان میدهد و صلح و دوستی ، همچون گیاهی در حال انقراض ، کمیاب است…
ای خدای مهربان، قلبم همچون گوشتی در آتش از درد میسوزد
وقتی کودکانی را می بینم که در جنگ کشته شده اند
وقتی شهری را می بینم که در زیر رگبار خمپاره ویران شده است
وقتی پدرانی را میبینم که آوارگی را به دوش میکشند
وقتی مادرانی را می بینم که جنازه فرزندانشان را در آغوش گرفته اند
ای خدای مهربان
لطفن به مردم جهان،راه صلح را بیاموز تا جنگ ها متوقف شود
لطفن به ما عشق ورزیدن را یاد بده،تا محبت را احساس کنیم
لطفن در این روزگار بی رحم ، راهنمایمان باش تا دنیا را به مکانی بهتر تبدیل کنیم
ای خدای مهربان تنها تو را می پرستیم و تنها از تو یاری می جوییم
دلم یک آدمِ غریبهی امن و آرام میخواهد،
وَ پذیرنده، و شنونده، و پناه دهنده...
کسی که قضاوتم نکند و فقط گوش کند. کنجکاو نشود، بیشتر نپرسد، سرزنش نکند، دلیل نخواهد.
دلم نگاهی بیگانه اما گرم میخواهد
یک دوستیِ عمیق ولی کوتاه
یک همنشینیِ سالم اما بدون ادامه.
یک نفر که انگار مرا از جنگل سرد و تاریکی که در آن گم شدهام نجات بدهد، به کلبهی دنج و گرم خودش ببرد، برایم چای بریزد و بیآنکه بپرسد چرا و از کجا میآیم، مقابلم بنشیند، حرفهای مرا بشنود و شانههای مرا برای تسکین بفِشارد و حالم که خوب شد، نپرسد کجا؟ فقط راه خیابان را نشانم بدهد، در آغوشم بگیرد و برایم آرزوهای خوب کند و از او که دور شدم، احساس کنم خدا را در کالبد یک انسان ملاقات کردهام که اینقدر آرامم...
وقتی نردبان "عقل" را میگذاری تا
به خدا برسی،
خدا سر نردبان را می گیرد مبادا بیفتی!
اما وقتی که "دل" را نردبان می کنی
تا به او فقط کمی نزدیک شوی
پای نردبان را آنقدر تکان می دهد تا هراسان،
دلگیر و درهم و شکسته در آغوش او بیفتی….
من امشب در خیالِ خود، کنارت چای می نوشم ...
کنارت در نگاهِ تو ، به آغوشِ تو مدهوشم ...
من آن شمعِ جِگَر سوزم، به چَشمانِ تو خاموشم ...
میانِ چِشمه ای جوشان، که با سردی هم آغوشم ...
من آن بَزمِ خوش احوالم ، عروسی که سِیَه پوشم ...
مرا کردی رها در خود ، ولیکن عشق بر دوشم ...
تو با سازو دُهُل از دور، مرا کردی فراموشم
نه به جنگ *** صدای انفجار ازهر سو شنیده می شود مرگ در شهر جولان می دهد بوی خون می آید مردم فرار می کنند ، اما نمیدانند به کجا پناه ببرند لبخند به انزوا نشسته غم قلب ها را تسخیر کرده اشک و ترس لحضه ای زندگان را رها نمیکند آرامش به فراموشی خزیده قانون به جنگل گریخته سرزمین به جهنم بدل شده و کودکان یتیم ، سرگردان و گریان به آغوش رنج پرت شده اند این شرح چهره جنگ است زشت و قبیح ناپسند و نفرت انگیز جنگ ریشه شادی را می سوزاند جنگ پیشرفت را بر صلیب می کشد جنگ امنیت را زنده به گور میکند جنگ هیچ برنده ای ندارد جنگ آینده را به سرقت می برد جنگ انسانیت را مسموم میکند جنگ آفتی برای زندگیست جنگ پایانی بر تمام پیروزی هاست… *** ابوالقاسم کریمی ورامین پنج شنبه – ۲۷ مهر ۱۴۰۲ ***
[
لینک]