💢
#هر_شب_یک_حکایت
حضرت عیسی (ع) در سفري سه قرص نان به همراه خود سپرد.
آن شخص يكي از آن سه قرص نان را مخفیانه خورد، در وقت بازخواست گفت: همین دوقرص بیشتر نبوده است.
حضرت عیسی خاموش ماندند.
حضرت با دعا كوري را شفا داد و گاو مرده اي را زنده كرد و سپس رو به همراه خود کرد و پرسید: به حق آن خدايي كه چنين معجزاتی ارائه كرد، راست بگو آن قرص نان چه شد؟ گفت خبر ندارم. حضرت عیسی دوباره خاموش ماندند.
پس آن حضرت به خرابه اي رسيدند، سه خشت طلا آنجا ديدند، حضرت فرمود «از اين سه خشت يكي از آن تو و يكي از آن من و ديگري براي آن کسی كه قرص نان را خورده است. همراه گفت: من آن نان را خورده ام حضرت هر سه خشت طلا را به وي داد و از او جدا شد.
از قضا چهار نفر به وي رسيدند، به طمع آن خشتهاي طلا او را كشتند و دو نفر از دزدان عازم خرید طعام شدند، آنها طعامی را خریده و به زهر آغشته کردند و چون بازگشتند، آن دو دزد ديگر براي آن خشتهاي طلا برخاسته و آن دو را به قتل رسانيدند و خودشان نيز از طعام زهرآلوده خوردند و هلاک گرديدند.
بار ديگر حضرت روح الله(ع) به آن مكان رسيدند از كشته شدن آن پنج كس متعجب گرديد، وحي آمد كه بر سر اين سه خشت طلا هزار و ششصد (۱۶۰۰) كس كشته شده اند و اين خشتها از موضع خود نجنبيده اند!
«فاعتبروا يا اولي الابصار»
همش شد که مرگ
طمع نکنید
مرگ زندگی دوباره س
چشم
من الان داارم فکر میکنم طلااهاا کجااست
تو خرابه
خراابه های کجاااا
اورشلیم
بلد نیستم ادررسشوووو
فلسطین
بیت المقدس
الاان حررکت میکنم میرررم
فقط راه قدس از کربلا میگذرد
بشین سر جات هه
مشکلی ندااره میررم
سماانه جااان باا شماااا نصف میکنم طلاهاا روو
نمخاد
بیا بگو من رو کجا دیدی
پیاامت ببین
ببین خونت حلاله
خداااا بهم رحممم کنه
این همه راه اومدی ، که ببینی آجری هست یا نه
خب من که نمیشناسم تو رو
هاااا دیگههه
#پست
عالی