این متنو چند ساله هر چند وقت یک بار تو فیض بوک می نویسم و مورد استقبال قرار می گیره شما هم بخونید بد نیست:
دوتا مردشور بودن هر جنازهای میاوردن شکمشو وا میکردن غذا هاشو میخوردن
یه روز شکم یکیو باز میکنن توش ماکارونی بود
مرده شوره به رفیقش میگه من نمیخوام تو بخور
رفیقش میگه چرا توکه ماکارونی خیلی دوس داشتی!!؟
میگه نمیخوام دیگه، رفیقشم همشو میخوره
بعد که تموم میشه میگه میدونی چرا نخوردم ؟
رفیقش میگه چرا؟ میگه چون توش مو بود
اونم حالش به هم میخوره همه رو بالا میاره
بعد اون یکی شروع میکنه به خوردن
رفیقش میگه نخور کثافت مگه نمیگی توش مو بود چندش
رفیقش میگه : دروغ گفتم ! خواستم ماکارونی گرم بشه بعد بخورم !
۱ موافق
1402/06/30 - 17:10
اه چندش
دلت هم بخواد
اه
😐😐😐🤣🤣
والا متن به این خوبی
خندم گرفت چون خواب مار خوردنم یادم اومد
از گشنگی مار میخوردم حالم بد میشد میاوردمش بالا
باز مار میشد میخوردمش🤣
چه خشن
فکر میکنم فیض همه سطح علمی شون بالاتره