💢
#هر_شب_یک_حکایت
مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
شیخ گفت: روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم.
زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
به به قسمت جدید حکایتهای سمانه خانم
چیه؟
دست به سینه نشستم
آهان
فعلااااااا لااایک
هعی.... روزگار بدی شده
۴ ماه پیش اطلاع دادن ک فلانی حالش خرابه چن سالیه در بستر بیماری خوابیده
رفتیم عیادتش
دیدیم پسراش تو اون یکی اتاق دارن در مورد اموال و تقسیمش حرف میزدن اینم میشنید
قربان کرم خدا برم ب این پیر مرد بیمار دوباره عمر داد و الان سر حال شده و تقسیم بندی میراث ب دل پسراش موند
چرا فعلا
خووووب نمیدوووونم هنووووز باااا متن موووافقم یااانه
مگه نخوندیش ؟؟؟
خوووووندممم
برااای همین نمیدووووونم موووافقم یااا نه
چی شددده
هیچی
باااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشه
باز دو دیقه نبودم قربون صدفه رفتین شماها
پهنای باند تموم شده شمام بفکر نیستین
علی اقااااااا نمیشهه قرببوون سماانه جاان نرفت
پهناای باندم شمااا یک فکری کن دعهه
اصن برید بخوابید با
علی اقااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ای جاااان قربوووونت
جاان جاااان
نچ نچ نچ شیطونه میگه بدم مسدودشون کننااااااخ
یعنی این افتخااااار نصبیمم میشههه
نمیخووووام