گفتــم :اي عشق مــن از چيز دگــر مي ترســم …
گــفت : آن چيـــز دگـــر نيست دگـر ، هيچ مگو ….
من به گــوش تـــو سخنهاي نهان خواهم گفت …
ســر بجنبـــان كـــه بلـــي ، جــــز كه به سر هيچ مگو
قمـــري ، جـــــان صفتـــي در ره دل پيــــــدا شـــد
در ره دل چـــه لطيف اســت سفـــر هيـــچ مگــو
بنشین شعر بخوان
غیر شعر هیچ مگو😕
گفتم اش ای عشق آتش میکشی بر جان تن.. گفت اسرار دلت فاش مگو😕
اسرار دل را ما که ندانیم
تواگاه کن تا باخبر بمانیم
حال اسرا دلت رافاش بگو😕
ای حضرت عشق مارا ببخشید
بر مبنای پست قبل 😕
همان shadow
باز میپرسمت از مساله دوری و عشق. و سکوت تو جواب همه ی مسالههاست
گفت: چشم هاگواه اند
چشم هایت بعد ها گواهی می دهند
که چه زجری کشیده ای
صدایت میزنم، سکوت میشنوم
نگاهت میکنم، چشم میبندی
چه شد که دستهایمان اینگونه با فاصلهها انس گرفت؟
وسکوت جواب همه مسله هاست
ماهم ی غمی داریم... ماهم
حرف نزدن وهیچی نگفتن باعث میشه خیلی خیال ها بیفته تو جون آدمیزاد
وقتی مختصر و مفید حرف میزنید
میگیم حتما یه غمی داره که خیلی بزرگه....