یادش بخیر کودکی. روزی که دست همبازی کوچکم را میگرفتم. کوچهها را یکی یکی رد میکردیم تا برسیم به آن باغ قدیمی. بعد بنشینیم کنار حوض بزرگش و ماهیها را تماشا میکردیم. ماهیهایی که بازیگوشیشان کم از بازیگوشی ما نداشت. بعد من چشم میشدم و او قایم میشد. من میگفتم«من چشم میشوم.» او میخندید و میگفت: «من چشم میگذارم.» تا غروب قایم باشک بود و بیخیالی. اگر زمین خوردنی بود، به سنگهای بیاحساس نبود. حتی سنگها و سنگفرشها برایمان دوست و رفیق بودند ...
۷ موافق
1402/03/04 - 10:20
ما حوض و ماهی نداشتیم
فقط دم غروب دوچرخه سواری از بالای کوچه به ...😲😲
عجبززز
یادش بخیر
منو بردی به کودکی هایم که بی خبر از این زندگی لنتی بودم
اونم مفت مجانی..
من فقط دلار دار ما
فک نکنم
دزدیدم
شا دزدم بیشتر تعجب کن
منتظر سومی هستم