مرا میباید که در این خمِ راه
در انتظاری تابسوز
سایهگاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام، امید
از سفری به دیرانجامیده باز میآید.
به زمانی اما
ای دریغ که مرا بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیرِ پای.
از تابِ خورشید تفتیدن را
سبوئی نیست تا آبش دهم،
و برآسودنِ از خستگی را بالینی نه که بنشانمش
مسافرِ چشمبهراهیهای من
بیگاهان از راه بخواهد رسید.
ای همهی امیدها
مرا به برآوردنِ این بام نیروئی دهید!
#شاملو