خسته بودم از حرفاشون هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و پشت میز کنار پنجره نشستم چشمامو بستم و تصور کردم یه یقه اسکی قهوه ای پوشیدم و بخار لیوان چایی از لیوان بالا میره و منم لای کتاب رو باز میکنم و مشغول خوندنش میشم به این فکر میکنم که همه چی خوب پیش .....نمیره خوب پیش نمیره هیچوقت خوب پیش نمیرفت
حتی وقتی چشمامو میبندم موقع نفس کشیدن احساس میکنم دارم آتیش قورت میدمو موقع فکر کردن صداهاشون توی ذهنمه که برام تصمیم گرفتن و گفتن و گفتن و گفتن و هیچوقت کسی حال منو نپرسید...
این حال. که میگم حال نیستا منظورم اینه که یکی باید اون وسطا پیدا میشد که بهم بگه تا اینجا اومدی کم نیاوردی؟؟؟ بعد من خودمو بندازم تو بغلش و گریه کنم و نترسم که منو بغل نمیگیره از اینکه میخواد آخرش چی بشه نترسم .وسط لحظه هایی که با ذوق منتظرم از جیبش آبنبات چوبی در بیا ره برام نخوابونه تو گوشم بابت کارایی که هیچوقت نکردم.نگران نباشم وقتی باهاش شوخی میکنم جدی بگیره وقتی جدی میگم شوخی بگیره...
دلم میخواد بوی یاس بیاد و و همه چی شبیه بابونههای نارنجی باشه...دلم میخواد غافلگیر بشم و از خوشی گریم بگیره.... دیدگاه....
۴ موافق
1401/07/25 - 23:36 در
خستگیجات
دلم میخواد یجور دیگه شروع کنم و اونجور که هستم منو ببینید و قضاوتا رو بذارید کنار...خسته شدم از توضیح دادن چیزایی که تقصیر من نبوده از اینکه وقتی تا حد مرگ خستم بابت بی حواسیم و تمرکز نداشتنم تنها میمونم ولی وقتی دیگران تو این شرایط هستن من باید درک کنم..........
دلم میخواد دیگه هیچ کسو درک نکنم هیچ کسو دلم میخواد یه جور عجیبی همه چی تغییر کنه و یه روز خوب پیداش بشه و از ته دل بخندم...
دوباره چشمامو میبندم اینبار به رفتن فکر میکنم رفتن به جایی که هیچ دردی و نقصانی و اندوهی توش نباشه ..جایی که هر چی دلم میخواد رو جلو چشمام آماده ببینم و یه نفر همیشه بغلم کنه
من فقط دلم بغل میخواد با یه آبنبات چوبی.....
متن خودته !؟
همین الان نوشتمش آره
خیلی خوب نوشتی
🙂🙂
بیا مشاعره
امشب بدجوری پرم هوای نوشتن دارم
میخوام بنویسم حسه شعر ندارم..
میدونی به چی فک میکنم
اوایل که خوابگا رفته بودمو و کلی دلتنگ بودم
دلتنگیی..
خونه ، کوچه ، غذا ، خانواده ، شهر ، درختا اصن همه چی
شهرمونو یادم نمیاد حتی،،،
به جز مسیر خوابگاه تا دانشکده هیچی تو ذهنم نیست...دلتنگ هیچی نیستم...خستم میخوام تموم شم
دلم نمیخواد ادامه بدم..
چیزی شده ؟
نمیدونم فقط میخوام فردا دیگه تو زندگیم نباشه امشب اخرش باشه
فقط نمیدونم چمه
دلم بغل میخواد دلم آبنبات چوبی میخواد
چشاتو ببند یکم به چیزای خوب فک کن
چشمامو که میبندم روزایی که گذروندم میاد جلو چشمم...نمیخوام ببندمشون
چی شده آقا ؟
چی بگم اخه
ولش کن
بیادعا کن دعام اجابت بشه