آدمی که برای اولین بار بره لب پرتگاه حتما خیلی وحشتناکه براش. اما اگه بارها این داستان تکرار بشه دیگه ترسش میریزه! حالا منو از تنهایی میترسونی؟ من بارها رفتم لب این پرتگاه. تازه رها هم شدم! واسه همین بدجوری ترسم ریخته. برو به رفیقام بگو مرام اگه یه رَگ باشه توی بدن وُ ضروری باشه واسه زنده بودن، من مرام میذارم براشون؛ اما دورویی ببینم = خداحافظی. به خانوادهم بگو ریشهی من به خاک شما وصله؛ جون میگیرم ازتون اما اگه قرار باشه نفهمیم همو میشم تیلاندسیا
ون گیاهی که بیریشه زندهست! به عشقم بگو نفسم از ریههای تو میگذره اما بخوای اعتماد و احساسم رو به بازی بگیری، گزینهی تنفس مصنوعی برام روی میزه! میدونم ترسناکه اما خب آدم از جایی به بعد تنهایی زنده موندن رو یاد میگیره. مثل تنهایی مُردن...