غروب
کنار لبخند تلخ دختری رویید
در شبستان رویا غزلی به لب نشست
سپید تر از شام های بی تو
به سان گلهای خود روی صحرا قد کشید
آنجا
که صیاد غربت در مرز رنج ها به کمین نشسته بود
در تنگنای بی کسی پایش لغزید
آندم که غروب در دل روز تابید
در گودال از باور ها
دفن گشت