دیروز اخر شب دیر وقت از سر کار برمیگشتم و راه میانبر رو انتخاب کردم و باید از یه قبرستون بزرگ رد میشدم.
وسط راه سه تا دختر به طرفم امدن و گفتن خیلی میترسن اگه میشه من همراهشون برم تا سر جاده.
منم گفتم باشه با هم راه افتادیم و بعدش من گفتم: ترس شما رو میفهمم، من هم قدیمتر ها اون وقت ها که هنوز زنده بودم از اینجا میترسیدم.
باید بودید و میدیدید
چطوری میدویدن و جیغ میزدن 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
این داستان :
آدم مریض😀😀😀😀😀
۳ موافق ۱ مخالف
1400/03/10 - 22:51
😐😐😐
ها؟
هیچ
تف :/
:/