تیغ مژگانت به آب ناز دامن میکشد
چشم مخمورت بهخون تاک میبندد حنا
ابروی مشکینت از بار تغافلگشته خم
ماندهزلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا
رنگ خالتسرمه در چشم تماشا میکند
گرد خطت میدهد آیینهٔ دل را جلا
بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز
خفته در خون شهیدت جوشگلزار بقا