مادر بزرگ باچارقدش اشڪش را پاڪ ڪرد و گفت:
"انقد دلم مے خواست عاشقے ڪنم" ولے نشد. دلم پَر مے کشید ڪه حاجے بگه "دوست دارم" و نگفت...
گاهے وقتا یواشڪی ڪه ڪسی نبود، زیر چادر چندتا بشڪن مے زدم.آے مےچسبید .
به چشم های تارش نگاه ڪردم و حسرت ها را ورق زدم. گفتم: "مادر جون حالا بشڪن بزن، بذار خالے شے
گفت:"حالا ڪه دستام دیگه جون ندارن؟"
انگشت های خشڪ شده اش رو به هم فشارداد ولے دیگر صدایی نداشتن!
خنده ے تلخی ڪرد و گفت:
" این قدر به هم هیس نگین! بذار بچه ها حرف بزنن
بذار ڪودڪی ڪنن .
بذار جوونے ڪنن .
بذار زندگی ڪنن "
۲ موافق ۱ مخالف
1399/05/25 - 21:35
چراا
خخخ پی دی اف بخونم عصبی میشم
کتابشو باید پیدا کنم
خخخخ چه مامان بزرگ باحالی
من ندارم 😭😭😭