مگر نیامده بودی که یار من بشوی؟
قرار من بشوی... بیقرار من بشوی
کبوترانه نشستی،به دام پاره ی من
به عمد پر نزدی تا شکار من بشوی
قرار شد که بمانی کنار من شب و روز
که ماه منحصری بر مدار من بشوی
قلندرانه بریدم از این جهان که فقط
خودت پلی به خداوندگار من بشوی
شدم پیامبری ناگزیر و خانه به دوش
به شوق اینکه تو هم یار غار من بشوی
کدام وعده سبب شد به من رکب بزنی
رفیق دشمن بی اعتبار من بشوی
تبر کشیدی و آخر به جانم افتادی
تویی که آمده بودی بهار من بشوی...
#مرتضی_خدمتی