پشت کرده ام به گذشته
به روزهایی که با اندوه شب شدند، دشمن شده ام
با تمام آدم هایی که مرا نه یک بار ، بلکه هزار بار
با گلوله نشانه گرفتند، و رو به آینده ایی نشسته ام
که هیچ کدام از آن آدم ها و آن روزهای
ملالت آمیز درونش جایی ندارند،
مادرم بزرگ همیشه میگفت روی زخم های
دلت مرهمی نگذار ، صبر کن بسوزند و بفهمند
دستی نیست برای مداوایشان، آنوقت یاد
میگیرند با هر حادثه ای خراش برندارند،
گذاشته ام را بی هیچ دوایی رها کرده ام و
دشمنانم را نیز در مخروبه ترین قسمت
مغزم گذاشته ،
کودک معصوم وجودم ،باید یاد بگیرد برای
هر رنجشی پماد امید بخش نیست ، درد را
باید تجربه کرد تا دیگر هر زخم زبانی، روح را
به انزوا نبرد ...
حال آدمی شده ام بیگانه با آنچه تصور میکنی
هر چقدر میخواهی طعنه بزن، نیش و کنایه هایت
را روی دهانت بچرخان ... من تنها آینده ای را
می بینم که نه برای تو جایی هست، نه روزهای
هدر رفته،
مادر بزرگ قربان دهانت راست میگفتی مرهم
همیشه دوای درد نیست، گاهی باید
بی تفاوت بود، آنوقت درد خودش از خانه
گورش را گم می کند،
طبق اصل روانشناختی و برخلاف باور عموم،
نقطه مقابل عشق ، نفرت نیست، بلکه
1397/09/05 - 15:01