عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده ست ؟ چرا آب به گلدان نرسیده ست ؟ چرا لحظه ی باران نرسیده ست؟ و هنوزم که هنوزست غم عشق به پایان نرسیده ست ... بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوزست چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده ست؟ چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده ست؟ خداوند گواه ست دلم چشم به راه ست و در حسرت یک پلک نگاه ست ولی حیف نصیبم فقط آه ست و جا دارد از این شهر بمیرم که بمیرم که بمیرم...
1394/02/23 - 05:03