مهاجر
ای هر سخنت قطــــره ی باران بهاری
بایــــد که بر این تشنه ی بی تاب بباری
من معدن حرفم پــــرم از شعر و تغزّل
امّا تو عزیزم به خدا حـــــرف نداری..
سیب است و انار است و عسل هست و شکر نیز
واجب شده بر خـــوان لبت شکرگزاری !
تو قصّه “شیرینی” و من شاعر ”مجنون ”
این گونه بعید است به من دل بسپاری !
سیگار و غزل چاره بی حوصلگی هاست
یک شعر بمان پیشم اگر حوصله داری ..
مهاجر
سرگشته ام خدایا حیران و بی نوایم
باری به من نظر کن هرچند بی وفایم
هرچند روسیاهم دلبسته ی شمایم
یارب به من نظرکن مجنون و بی نوایم
من خسته از هیاهو ذکرم شده است هوهو
برمن عنایتی کن در کنج انزوایم
دستی دراز کردم من عاشقانه سویت
برمن اجابتی کن من سائل و گدایم
چون درنماز گویم ایاک نستعین را
حقا که باامیدی جاری شد این ندایم
《یارب به ذات پاکت شب را مگیر ازمن
من باشم و سحرها ذکر خدا خدایم》
این بنده باامیدی کوبیده خانه ات را
حال این تویی ک فضلت دربی گشا برایم
مهاجر همدانی
WeT
چرا ایقد تو صنعت موسیقی برا لیلا آهنگ خوندن؟
لیلا تو کی هستی؟
چی هستی؟ پشتت به کی گرمه؟
aliaga
روزی مجنون آهنگ دیار لیلی کرد. با بی قراری برشتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد.
در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را باخود می برد. شتر نیز در گوشه ی آبادی بچه ای داشت.
او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی آبادی بازمی گشت و خود را به بچه اش می رساند. مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگ ها راه را بازگشته است.
او سه ماه در راه ماند پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست ؛پس اورا رها کرد و پای پیاده به سوی دیار لیلی به راه افتاد.....
به راستی مولانا با این حکایت نشان می دهد که روح ما همان مجنون است و عشق معنوی حق ، همان لیلی است. تن ما همان شتر است و وابستگی ها و دل مشغولی های جهان مادی بچه آن شتر است. وقتی از علت حقیقی بودنمان در جهان مادی که همانا شناخت حقیقت خویشتن است غافل شویم و به آن نپردازیم، به تن و خواسته های گذرای مادی تن سرگرم می شویم و از رسیدن به حقیقت بازمی مانیم.
بهتراست موانع رسیدن به وصال را کنار بزنیم و با گام استوارتر عزم خانه ی دوست کنیم ...