داستان من و چشمان تو،
داستان پسرکیست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی مینشیند و از پشت شیشه دوچرخهای را میبیند که سال ها برای خودش بود!
با آن دوچرخه تمام کوچههای شهر را میگشت، از کنار رودخانه آواز کنان عبور میکرد. سر بالاییها را با همهی قدرت رکاب میزد و در سرپایینیها، دستانش را باز میکرد، از میان سروها و کاجها میگذشت و بلند بلند میخندید...
داستان من و چشمان تو، داستان آن پسرک و دوچرخه است...
پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب میزند!
میخندد، رکاب میزند..
میگرید، رکاب میزند..
رکاب میزند..
#روزبه_معین
عخی عخی حالت عجب حالی بوده پس بقولا گفت دردی ک ب هزار درمان ندهیم خب
خودت گلی نیازی ب گل نبود