یافتن پست: #روزبه_معین

aliaga
aliaga
داستان من و چشمان تو،
داستان پسرکی‌ست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی می‌نشیند و از پشت شیشه دوچرخه‌ای را می‌بیند که سال ها برای خودش بود!
با آن دوچرخه تمام کوچه‌های شهر را می‌گشت، از کنار رودخانه آواز کنان عبور می‌کرد. سر بالایی‌ها را با همه‌ی قدرت رکاب میزد و در سرپایینی‌ها، دستانش را باز می‌کرد، از میان سروها و کاج‌ها می‌گذشت و بلند بلند می‌خندید...
داستان من و چشمان تو، داستان آن پسرک و دوچرخه است...
پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب می‌زند!
می‌خندد، رکاب می‌زند..
می‌گرید، رکاب می‌زند..
رکاب می‌زند..:هعی



Saye
Saye
صاحب این عکس را می‌شناسید؟

این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می‌کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بی عرضه ها! احمق ها! دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایده‌های تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:


(ادامه در دیدگاه)

شــادی
شــادی
‌:

- دوسم داری؟
+ چی؟
- هیچی، این رو خوب می دونم که هیچ وقت نباید یه سوال رو واسه کسی تکرار کرد، مگه وقتی که مطمئن باشی طرف گوش هاش سنگینه، چون در غیر این صورت داره به این فکر می کنه چه خزعبلاتی تحویلت بده، اگه می خواست راستش رو بگه قطعا همون اول می گفت!

ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
زندگی مثل یه پل معلق وسط یه دره عمیق می‌مونه، ما هم وسط این پل گیر کردیم.
یه دسته ای راه مستقیم رو انتخاب می کنن و جلو میرن، یه دسته ای هم خلاف جهت حرکت می کنن، اما اشتباه نکن!

اون هایی که خلاف جهت میرن بازنده نیستن، بازنده اون هایی هستن که دستشون رو به میله های پل گرفتن و دارن پایین رو نگاه می‌کنن،
می ترسن، می ترسن...





wolf
wolf
من از نظر تو آدم معمولی هستم، چون دست هام زور چندانی ندارن، یه بازیگر معروف و دلربا نیستم و پولی هم ندارم تا مثل دیگران واست کادو بگیرم.
اما چیزهایی درباره من، پیچیدگی های ذهن من و قلب بزرگ من هست که تو شاید در هنگام کار کردن، تلویزیون دیدن یا خندیدن با دوست هات متوجه نباشی، ولی هنگام تنهایی، آهنگ گوش دادن و خوابیدن همه چیز فرق می کنه، اون وقت خاطرات، حرف ها و داستان های من جان می گیرن، من اسم این رو گذاشتم نفوذ.


ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
داستان من و چشمان تو،
داستان پسرکی‌ست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی می‌نشیند و از پشت شیشه دوچرخه‌ای را می‌بیند که سال ها برای خودش بود!
با آن دوچرخه تمام کوچه‌های شهر را می‌گشت، از کنار رودخانه آواز کنان عبور می‌کرد. سر بالایی‌ها را با همه‌ی قدرت رکاب میزد و در سرپایینی‌ها، دستانش را باز می‌کرد، از میان سروها و کاج‌ها می‌گذشت و بلند بلند می‌خندید...
داستان من و چشمان تو، داستان آن پسرک و دوچرخه است...
پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب می‌زند!
می‌خندد، رکاب می‌زند..
می‌گرید، رکاب می‌زند..
رکاب می‌زند..:هعی



ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
من با تو تمام طعم ها را ...
چشیده ام ...
شیرین..
مثل طعم داشتنت...
شور...
مثل کتلت های آخر هفته
ترش....
مثل قورمه سبزی که سوزاندی
و تلخ
مثل اکنون
که با دیگری می خندی !



ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
دفترچه تلفن من ...
پر از اسم های جور واجوره!
اما وقتی دنبال کسی می گردم که ...
باهاش چند کلمه بتونم حرف بزنم ...
می بینم که به صورت مفتضحانه ای ...
هیچ کس رو ندارم ...
و اون اعدادی که جلوی اسم ها نوشته شده ...
مثل اعدادی که روی یه چک بی محل نوشته شده ...
بی ارزش و مسخره هستن!






ᴍᴀʜɪ
ᴍᴀʜɪ
فکر می کنم که خدا سه چیز را؛
با ذوق بیشتری آفریده،
زن، هنر و عشق
اما در عجبم که،
تو را با چه شور و حالی آفریده،
زنِ هنرمندِ عاشق !



شــادی
شــادی
گاهی هم فکر می‌کنی خیلی بیشتر از بیست سال زندگی کردی و تجربه داری، و آخر سر یه روز صبح‌ از خواب بلند می‌شی و متوجه می‌شی هیچ حسی به گذشته و آدم‌های گذشته نداری، دیگه می‌تونی واسه همه‌شون آرزوی خوش‌بختی کنی، یه جور رهایی و بی‌احساسی کامل، از اون به بعد با کسی جر و بحث نمی‌کنی، به همه لبخند می‌زنی و از همه‌چیز ساده می‌گذری، مردم بهش می‌گن قوی شدن، اما من می‌گم سِرشدگی!


شــادی
شــادی
واسه خود کشی کردن راه های احمقانه زیادی وجود داره، مثلا می تونی پنج دقیقه دماغت رو بگیری، یا اینکه خودت رو ببندی به ریل قطار، یا اینکه سرت رو پشت سر هم بکوبی دیوار...
اما احمقانه ترین راه خودکشی اینه که عاشق یه نفهم بشی، عاشق یکی بشی که به هیچ وجه حرفت و احساست رو نفهمه.
یه خودکشی تدریجی...
/ {-137-}{-165-}

حلما
حلما
می‌ گفت پیدا کردن نیمه گمشده مثل بازی با خمیر می‌مونه! وقتی می‌گردی دنبال نیمه گمشده ات، منتظری کسی پیدا شه که همان طوری که تو هستی، زندگی کنه، آهنگ گوش بده، فکر کنه، حرف بزنه، درست مثل یک نیم کُره فلزی که واسه کامل شدن دنبال یک نیم کُره دیگه می‌گرده. بعد یک آدم خمیری پیدا می شه که می‌تونه تغییر شکل بده، مثل تو زندگی کنه، آهنگ گوش بده، فکر کنه، با خودت میگی این همونه که دنبالش بودم اما خب اون خمیریه، موندنی نیست، تو سختی‌ها کم میاره، با اولین ضربه شکلش عوض می شه، وا میره، از دست میره، چند وقت بعد می‌بینی نیمه گمشده کسی شده که هیچ شباهتی به تو نداره! می‌گفت حاضرم نیمه گمشده ام یک مثلث متساوی الاضلاع باشه، اما بمونه!



تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو