سارا
🟣 «اب خنک خوردن» 🟣
در زمان قديم که يخچال نبود، خنكترين آب قنات در تهران، قناتى بود كه بعدها زندان قصر در آن ساخته و بنا شد. بعد از آن، هركس به زندان ميافتاد، ميگفتند رفته آب خنك بخوره.
و اين اصطلاح بعدها شامل همه زندانيهايي شد كه به زندان ميافتادند!!!
محسن
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛
بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
💰مقدارى پول درون آن قرار بده
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
🌿با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت.
استاد به شاگردش گفت:
هميشه سعى کن براى خوشحالى ات ببخشى نه بستانی...
هادی
خدا لعنت کنه همه باعث و بانی کرونارو
خدا بیشتر لعنت کنه کسایی که واکسن کرونارو به برجام گره زدن
خدا بیشتر تر لعنت کنه کسایی رو که یه زمانی برای کم کردن روحیه مردم درگیر کرونا هرچقدر میتونستن تاختند ...
خدا رحمت کنه شهید فخری زاده ی عزیز رو
خدا رحمت کنه پدران و مادران کسایی رو که توی اون شرایط شروع کردن به ساختن واکسن کرونا در ایران
خدا بیشتر رحمت کنه همه شهدای کرونایی کشور رو مخصوصا پرستاران و پزشکان عزیزی که صحنه رو ترک نکردند
خدا بیشترتر رحمت کنه همه کسایی که یادم رفته اینجا بنویسم رو
>امروز تازه سازمان بهداشت جهانی پایان وضعیت اضطراری کرونا رو اعلام کرده درحالی که تو کشور ما تقریبا فراموش شده دیگه.
گِلآرِه
یارو رفیقش زندانه 😀استوری گذاشته شیر جاش تو قفس نیست 😆آخه شیر ضبط میدزده😐🙄🤣
رها
خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد
خواب دیدم که خیال تو به مهمان آمد
گوئی از نقد شبابم به شب قدر و برات
گنجی از نو به سراغ دل ویران آمد
ماه درویش نواز از پس قرنی بازم
مردمی کرد و بر این روزن زندان آمد
دل همه کوکبه سازی و شب افروزی شد
تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد
شهریار
aliaga
در جنگ جهانی دوم سربازی نامهای با این متن برای فرماندهاش نوشت: جناب فرمانده اسلحهام را زیر خاک پنهان کردم، دیگر نمیخواهم بجنگم، این تصمیم بهخاطر ترس از مرگ یا عشق به همسر و فرزندانم هم نیست...
راستش را بخواهی، بعد از آنکه یک سرباز دشمن را کشتم، درون جیبهایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم. روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود:
”پدر از روزی که تنهایم گذاشتی هر صبح تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام... پدر جان، بخدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش میگیرم و اجازه نمیدهم دوباره به جنگ برگردی...” من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم. او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟ لعنت بر جنگی که کودکی را از آغوش مهر پدر بیبهره میکند...
واقعا؟؟؟
اره شنیدم
جالبه برام