مَبر ازیاد مرا ...
که مرا طاقتِ این فاجعه نیست!
و مَپندار که از خاطرِ من
یادِ چشمانِ تو بیرون برود .
و مَپندار که در سینه ی من
گلِ عشقِ تو بمیرد روزی ...
شِکوِه اینگونه مکن :
" که فلانی ما را ... آه ... از خاطر برد ...!
و دگر عاشق دیروزیِ ما
نظرش با ما نیست ...
و نگاهش انگار
پیِ جادویِ نگاهی دگر است . "
مَبر از یاد مرا
که نفس نیست مرا در همه عمر
مگر آن آه که از غصّه برایِ تو کِشم
نفسی ار هست مرا
روز و شب بهر رضای تو کشم ...
و بدان بی تو نمیماند هیچ
از همه آتشِ من حتّی دود ...
مبر از یاد مرا
که من از غصّه ی این فاجعه میمیرم زود ...
۴ موافق
1396/12/15 - 16:42 در
آسمونه بارونی