💢
#هر_روز_یک_حکایت
روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت و عسل ها درون بشکه بودند...
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی، تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت...
سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد
آن مرد تعجب کرد و گفت: از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟
تاجر جواب داد: ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...
این حکایت ها مال سابق هس.در زمان کنونی. تاجر حتی در خواببفکر بریدن گوش مردم بیچاره هس
بعضیا هنوز خوبن که
بله..ولی یک جامه سفید را یه لکه سیاه میتونه مورد شعاع دید قرار دهد .
تا سیاهی نباشه ،سفیدی هم بی انگیزه میشه
راست میگید واسه همین انگیزه هس.رنگ موی مشکی اختراع شد
هوووم