جهت عضویت در
شبکه اجتماعی ساینا
و دنبال کردنِ
(◍•ᴗ•◍)
تمایل دارید ؟!
شبکه اجتماعی ساینا یک شبکه اجتماعی ِ قدرتمند ِ مبتنی بر وب است که کاربران آن میتوانند یک ارسال با طول بیشتر از 200 کاراکتر بهمراه تصویر، ویدئو، لینک و فایل داشته و با دنبال کردن کاربران، افکار و نظرات خود را با سایرین به اشتراک بگذارند. گروهها، کارمندان، همکاران و انجمنها با ایجاد یک شبکه اختصاصی قادر به ارتباط با یکدیگر بوده و به کمک تکنولوژی آراِساِس میتوانند تازه ترینها را پیگیری نمایند. شبکه اجتماعی ساینا توسط هر وسیلهی متصل به اینترنت از جمله تلفن همراه دنبالپذیر است!
پدرم خواب بود و توانی برای ادامه کار نداشت
تصمیم گرفتم خودم به مزرعه بروم و سر و گوشی آب دهم
وقتی به آنجا رسیدم شخصی کلاه به سر را دیدم که میان گندم زارمان بود
گمان کردم که پدر، مترسکی برای مزرعه ساخته
کمی جلو تر رفتم که ناگهان به سمت من برگشت و خمیده راه آمد
داسی در دست داشت که قطره های خون از ان میچکید
ترسیده به عقب برگشتم و سمت تراکتور رفتم
نمیتوانستم روشنش کنم
چیزی نمانده بود که فاصله بینمان را تمام کند
کبریتی در جیب داشتم اما دستانم یاری نمیداد ک روشنش کنم
بالاخره او از کاه بود و آتش میگرفت
اما انگار همه چیز دست ب دست هم داده بودند که نتوانم از آن مخمصه جان سالم به در ببرم
دیگر فرصتی نمانده بود و او در فاصله چند سانتی متر من ایستاده بود و تماشا میکرد
دستی که داس داشت را بالا برد
تمام شد....
آه..
نباید عمر من اینگونه تمام میشد
اما برعکس تصورم کلاه را از سر برداشت
چقدر شبیه برادرم بود
شروع ب سخن گفتن کرد صدایش هم شبیه او بود
یعنی او تبدیل ب موجودی وحشتناک شده؟
: خاک تو سرت اسکل چرا اینجوری میکنی بیا این دوتا خرگوشو ببر خونه کباب کن برا ناهار
وقتی کلاغا تموم مزرعه رو مورد عنایت قرار دادند، پدر سوار تراکتور شد و ب مزرعه ی گندم ک رسید، کلاهشو گذاشت روی سر مترسک چون ترسناک ترین موجود دنیا چیزی شبیه انسان هست:/
باش
پدرم خواب بود و توانی برای ادامه کار نداشت
تصمیم گرفتم خودم به مزرعه بروم و سر و گوشی آب دهم
وقتی به آنجا رسیدم شخصی کلاه به سر را دیدم که میان گندم زارمان بود
گمان کردم که پدر، مترسکی برای مزرعه ساخته
کمی جلو تر رفتم که ناگهان به سمت من برگشت و خمیده راه آمد
داسی در دست داشت که قطره های خون از ان میچکید
ترسیده به عقب برگشتم و سمت تراکتور رفتم
نمیتوانستم روشنش کنم
چیزی نمانده بود که فاصله بینمان را تمام کند
کبریتی در جیب داشتم اما دستانم یاری نمیداد ک روشنش کنم
بالاخره او از کاه بود و آتش میگرفت
اما انگار همه چیز دست ب دست هم داده بودند که نتوانم از آن مخمصه جان سالم به در ببرم
دیگر فرصتی نمانده بود و او در فاصله چند سانتی متر من ایستاده بود و تماشا میکرد
دستی که داس داشت را بالا برد
تمام شد....
آه..
نباید عمر من اینگونه تمام میشد
اما برعکس تصورم کلاه را از سر برداشت
چقدر شبیه برادرم بود
شروع ب سخن گفتن کرد صدایش هم شبیه او بود
یعنی او تبدیل ب موجودی وحشتناک شده؟
: خاک تو سرت اسکل چرا اینجوری میکنی بیا این دوتا خرگوشو ببر خونه کباب کن برا ناهار
حال کردی
عالی بودی
اکبر تو مزرعه گندمارو درو میکرد باد تراکتور کلاهشو برد باش زد پس گردنش گفت خاک تو سرم که تو پسرکی
چقدر بامزه هاهاها
پدرش کجا رفته
باباش زد پس گردنش دیگه اشتباه تایپیه
آهان
کارت درسته
تازه پسرکیم اشتباه تایپیه
قرار بود پسرمی باشه🤣
وقتی کلاغا تموم مزرعه رو مورد عنایت قرار دادند، پدر سوار تراکتور شد و ب مزرعه ی گندم ک رسید، کلاهشو گذاشت روی سر مترسک چون ترسناک ترین موجود دنیا چیزی شبیه انسان هست:/
گفتم ته ش باز گذاشتی حتما
عالی
والا مد شده ، فیلم میسازن ته ش باز هست
مامان من میگه اینقد ساختی. این تیکه آخرش هم مشخص میکردی
😂
پدرم کلاه ب سر با تراکتور ب مزرعه گندم امد
جمله سازیت عالیه
داستان بودا
مامان الی داستان حداقل پنج جمله میشه
عاها...
سلام. این یک داسدان عصد. تقدیم شما میکنم. پدرم کلاه ب سر با تراکتور ب مزرعه گندم امد. لذت ببرید
داستان نویسی گشنگی هستی مامان الی
تچکر