💢
#هر_شب_یک_حکایت
روباهی از بخت بدش به درون چاهی افتاد.
او هرچه تلاش کرد نتوانست از آن بیرون آید.
کمی بعد، بزی از آنجا می گذشت و چون روباه را در چاه دید، پرسید که چه می کند؟
روباه گفت: مگر نشنیده ای که خشکسالی بزرگی در راه است؟
از این رو به این چاه آمده ام تا آب کافی در دسترسم باشد.
تو چرا به من ملحق نمی شوی!؟
بز اندرز روباه را پذیرفت و به درون چاه رفت.
اما روباه به آنی بر پشت بز پرید و پای بر شاخ های طویلش نهاد و از چاه بیرون جست.
آنگاه روباه رو به بز کرد و گفت: خداحافظ دوست من.
اما دیگر به خاطر بسپار:
هیچگاه اندرز کسی که به گرفتاری و مصیبت دچار است را نپذیر....
@mahdiim
چون که روباه 🦊 دوست دارین
بس اندرز های پست ترا نباید گوش کرد 🦊
من روباهم آقا سید؟؟
علیکم سلام ، صبح عالی متعالی پشمکی فالوده ای
باشه
پس منم واسه نجات خودم ، یکی میکشونم پایین
شاید بوتیفال اومد رد شد و خول حالنا شد و از اینا
واس ما فرق داره ،بوتیفال میاد. کارگر مالک میشیم
اونا مگه سر چاه هم میرفتند
دو قدم راه میرفتن که تپلی کپلی نمیشدن
دیدین تپلی کپلی مپلی هستند
تپل مپلن
تپل مپل کپل
تپل مپل کپل
هر دوتا ، در دو حالت
عدم
عه سید آقا هم بود
بدویین یه فالوده یزدی بهشان بدین ، از دلشان در بیاد
این همه راه بیام یزد ،خودم حساب کنم
میرم خونه همساده مفتی میخورم
آقا سید هم که رفته ، واسه گلوشون خوب نیس