پریشان زلف
باد پیوسته دل از زلف پریشانش
وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش
الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر
بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش
گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت
بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش
پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش
که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش
چ تصویرای قشنگیه
اری نقاشی زیبای است