شبیه حس
به دست سرد و سلام تو اعتباری نیست
در این خزان جدایی ،گل و بهاری نیست
دخیل بر تن آهن نبند بیهوده
که کنج سینهی یخ کردهام قراری نیست
نه فصل سبز بهار و نه فصل سرد خزان
مرا به گردش خورشید وماه ،کاری نیست
شبیه حس رسیدن به نقطهای پوچم
چنار سوختهام شوق برگوباری نیست
برای مرگ به دنبال فرصتی هستم
قسم به غربت دل که ،طناب داری نیست
مرا بهمرز جنون بردهای رهایم کن
برو، از آدم دیوانه انتظاری نیست
:),قشنگ بود
چشا تون زیبا دید
:)ممنونم از زینت کلامت اقای خاص
مچکرم از شما دوست گرامی