وقتی چشم باز کرادم تو خرابه ای بودم دست و پامو بسته بودن
گوشی و اسلحموازم گرفتن تا حالا ندیده بودمشون جز یکیشونو که چهرش آشنا بود برام!همونی که شک داشتم بهش !همونی که در درگیری دستگیر شد و جرم ثابت نشد و آزاد شد!
یکی از اون افراد وقتی داشت سیگارشو روشن می کرد بهم گفت
-خب بگو چه حسی داره شب عروسیت بری اون دنیا و برگردی؟ هان؟
خب کارآسمونی نبود پسر سرهنگو روز عروسیش از پا در بیاریم هرکس جای تو بود ۷کفن پوسوندع بود
+چرا خواستید منو بکشید من که نمیشناسمتون چرا ؟ بدی کرده بودم که قصد جونو کردید؟ من نمیشناسم تون
-هه تو نه ولی بابات خیلی بدی کرد عمرمون تو زندون هدر رفت بخاطره پدر حضرت عالی
الآنم شده پوی دماغ ول نمی کنه لامصب
ببین شازده کاری بت ندارم می ری به بابات میگی دست از سرمون بردارع وگرنه تو رو به عزای عروست مینشونم..
حالا هری
به دو نفر دیگه اشاره کرد سوار ماشین کردنم و سرم کیسه ای گذاشتن و کنار اتوبان ولم کردن
گوشی و اسلحه رو پرت کردن سمتم
وقتی حرکت کردن سریع شماره ی پلاک ماشینو حفظ کردم و با پدرم تماس گرفتم
۲ موافق
1400/09/22 - 16:56