در انتظار لحظه
هم قطارِ درد های من !
ایستگاهِ آخر ، دروغ است .
پایان ، دروغ است .
شب ، دروغ است .
در ایستگاهِ قبل ، « غروب آفتاب » را در چمدانم گذاشتم و پیاده شدم .
هنوز به شب نرسیده ام .
و تو را میانِ سوغاتی هایم پنهان کرده ام ،
یا بهتر بگویم
میانِ نداشته هایم !
تو
مانند دلهره و اضطرابِ نرسیدن به آخرین واگن های این قطار بودی
که ایستگاه های راه آهن برایت بغض می کردند .
من می دانم
که ریل ها بیهوده طولانی اند
و ما به جاودانگی مبتلا شده ایم
.
چه خوشکلن
ممنون