نمیدانم نمیدانم
که آزادی چرا در سینه ام احساسِ مُردن یا که پژمردن کند هر دم
نمیدانم که آزادیِ محبوسم
چه روزی بر گلوگاهم شبیخونِ بلاپرور زند یکدم
من حتّی از تنِ بدبوی آزادی میانِ حجمِ تلخِ واقعیّت ها چه میخواهم، نمیدانم!
ولیکن خوب میدانم
که روزی نعشِ آزادی،
از این تکّه کفن های امید و آرزوهای دروغینش شود عریان.