رهگذر!
ما که با باد بیگدار آمده و
در بیتفاوتی محض؛
آنسوی ثانیههای محال آرزو
بر باد رفتهایم!
ما که خندههایمان را
در فصل خرناس ابرها
میان نگاه خائن کرکسان،
از نوک خشکیدهی چناری،
پی تشویق باران
حلقآویز کردهایم...
و اینک
پژمردهتر از شادابی دنیاییم!...
باید کاری کنیم!...
رهگذر
با بغضِ خودسرانه
شتاب مکن
بر فرجامِ این قصهی پرالتهاب!...
لختی بایست اینجا!
بیا نجات دهیم؛
اسباب زمینگیریمان را
از موج حقیر تنهایی
و ایمان بیاوریم
که هنوز،
نجاتدهنده در گور نخفته است!