آن یار سنگین دل کجا دستی بر آغوشم کند
لب بر لبم بنشاند و زان غنچه مدهوشم کند
من بلبلی حسرت کشم چون عاشق آن مهوشم
سر تا به پایم آتشم گر وصل خاموشم کند
غرقم در این دریای خون آواره ی دشت جنون
ترسم که از بخت زبون دلبر فراموشم کند
چون یوسف کنعانی ام آزاده ای زندانی ام
گه می برد مهمانی ام تا حلقه در گوشم کند
گاهی فشاند دانه ای می گویدم دیوانه ای
ساقی مگر پیمانه ای این نیش را نوشم کند
گفتم توئی یک دسته گل رنگیست بر رنگی صنم
با عشوه ای گفتا شریف، مرگت سیه پوشم کند