ی خاطره الان یادم اومد-_-
همسایمون ب مامانم گفته بود ک شیر حمومشون خرابه برم براشون درست کنم
من رفتم
درست که شد گفت بشین شربت بخور بعد
با هزار تعارف ک نه درس دارم و اینا نشستم
اس ان اس اومد رو گوشی خانومه
بعد دخترش عین پلنگ پرید رو گوشی با داد گفت
مااماااان
بابا نوشته برو حموم صفا بده ب خودت. ک دارم میام بت ملحق شم
حالا منم خندم گرفته بود با هزار زور تا خونه خودمو نگه داشتم
اومدم خونه منفجر شدم
الانم ک مینویسم خندم گرفته
بیچاره زن همسایمون دیگه چش تو چش نمیشد بام