که با من سر بدين حاجت در آري
چو حاجتمندم اين حاجت برآري
جوابش داد مرد آهنين چنگ
که بردارم ز راه خسرو اين سنگ
به شرط آنکه خدمت کرده باشم
چنين شرطي به جاي آورده باشم
دل خسرو رضاي من بجويد
به ترک شکر شيرين بگويد
چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
که حلقش خواست آزردن به پولاد
دگر ره گفت ازين شرطم چه باکست
که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست
اگر خاکست چون شايد بريدن
و گر برد کجا شايد کشيدن
به گرمي گفت کاري شرط کردم
و گر زين شرط برگردم نه مردم
ميان دربند و زور دست بگشاي
برون شو دست برد خويش بنماي
چو بشنيد اين سخن فرهاد بي دل
نشان کوه جست از شاه عادل
به کوهي کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بي ستونش
به حکم آنکه سنگي بود خارا
به سختي روي آن سنگ آشکارا
ز دعوي گاه خسرو با دلي خوش
روان شد کوهکن چون کوه آتش
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تيشه بگشاد
نخست آزرم آن کرسي نگهداشت
بر او تمثال هاي نغز بنگاشت
به تيشه صورت شيرين بر آن سنگ
چنان بر زد که ماني نقش ارژنگ
پس آنگه از سنان تيشه تيز
گزارش کرد شکل شاه و شبديز
بر آن صورت شنيدي کز جواني
جوانمردي چه کرد از مهرباني
۱ موافق
1399/04/12 - 12:26
این چرا اومد اینجا
تو علاقه مندی بزن به ترتیبش